پیش نوشته: برای آبی، که به خاطره هایم گوش می کند.
"بهترین لحظهها،
لحظههایی که در حلقهی کوچک ما،
قصه از هرکه و هرکجای زمین و زمان بود،
قصهی عاشقان بود.
راستی،
روزهای سهشنبه، پایتخت جهان بود."
خیلی دلم میخواهد بدانم، چه قول و قراری داشته با سهشنبهها قیصر، که اینگونه با مهر و آه، از خاطرههایش سروده. سهشنبه برای من هم خاطره دارد. از روزهایی که در کلاس و درس و مدرسه گذشت. مدرسه نه، که خانهی ما بود.
سال سوم، هر هفته، بیست دقیقهی آخر زنگ کامپیوتر را که همیشه روی هوا بود، میرفتم نمازخانهی آبی مدرسه. آبی، چون پردههای نازک آبی رنگ داشت که از نسیم بهار، موج میافتاد بهِشان و نور آفتاب پر زور سر ظهر، از پشتش میتابید و رنگ میگرفت، آبی میشد، سایهی آبی میانداخت سرتاسر اتاق. یک حال معنوی میداد به تسبیحاتت. همیشه وقتی میرسیدم که کفشهای بزرگ آقای شعبانی، جفت شدهبود جلوی در و دستهای بزرگش، چفت هم قنوت بسته بود. یا اینکه، وقتی میرسید که حمد و توحید رکعت دوم را خواندهبودم و دستهایم را چفت هم میگذاشتم. "یاالله"ـش میپیچید به "ربنا"ی من. خدا حواسش را بیشتر جمع ما میکرد.
حمد و سجودم را لفت میدادم تا نمازش تمام شود و قد بلندش رو به مشهد تعظیم کند و سلامی بدهد و برود؛ بعد سر میگذاشتم روی زمین، کنار مهر و چادرم را میانداختم روی صورتم. یک چادر سفید با گلهای ریز آبی سر میکردم همیشه. تا میکردم، قایم میکردم ته کمد چادرها، یک جایی که فقط خودم پیدایش کنم. بلند بود برایم. موقع سجده رفتن، باید بالا میکشیدمش نگه میداشتم توی بغلم که زیر پایم نرود. یکی دیگر لنگهی همین هم بود، با گلهای صورتی. منتها، من فقط همین را سر میکردم. شاید بهخاطر جنبهی دکوراتیوش، ولی بیشتر بهخاطر اینکه سر بگذارم کنار مهر، بکشم روی صورتم، گلهای ریزش را که زیر نور میدرخشیدند، تماشا کنم.
سهشنبه، وسطترین روز هفته است. هنوز خستگی کلافهات نکرده. هنوز، حال و هوای آخر هفته زمینت نزده. سهشنبه، وقت آغازهای جدید است، وقت دلخواستنیهایی که هی پس و پیششان میکنیم و آنقدر عقب میاندازیم که از دست بروند. مثل شبی که کولهپشتیام را برداشتم و رفتم راهآهن. مثل صبح سهشنبهای که نشست پشت میز و سر بالا کرد و گفت:« امروز اصلا حس درس نیست.» نگاهش جست و جو کرد و مرا یافت که نگاه مشتاقم هر حرکتش را دنبال میکرد:« کتاب شعر داری خورشید؟» من پرواز کردم، "آینه در آینه"را رساندم دستش. آن روز، آن ساعت، وقت سایه شد. وقت سایه بسیار داشتیم آن سال، همهی یکشنبهها و سهشنبهها، به جز آن روز، که وقت رفتن بود.
سهشنبه بود هنوز. آمد به کلاس و به پایش بلند شدیم. گفت:« خورشید خانم، اومدی جلو امروز..». آخر همهی سال، من مینشستم یکی از نیمکتهای آخری ردیف کناری. از دور تماشایش میکردم، آرام و سخت قدم برداشتنهایش را، حرکت نرم مچ دستش را وقت شعر نوشتن پای تخته، جست و جوی نگاهش وقتی میایستاد جلوی کلاس، بلند دم میگرفت:« روزی که جان فدا کنمت باورت شود، دردا، که جز به مرگ نسنجند قدر مرد». تک تک نگاه میدوخت به چشمانمان. آن روز چه دید در چشمانم؟
میانهی درس بود، کدام درس؟ یادم نیست. شعر بوده حتما. چیزی پرسید؟ چیزی جواب دادم؟ فقط یادم مانده که نگاهم کرد و گفت:« اصلا به تو نمیاد مهندس بشی. تو نباید مهندس بشی. تو باید ادیب بشی، زبانشناس بشی.» برق چشمهایش را یادم هست.
گفتم:« بله، روز آخری اومدم جلو.» تکرار کرد:« روز آخری..». گفتم:« حافظ آوردم امروز.» از زیر سبیلهایش لبخند زد. اولینبار که حافظ خواندهبود، من سیر اشک ریختم. "دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد / بیچاره دل، که هیچ ندید از گذار عمر"
چهقدر دوستش داشتیم ما،چهقدر دلمان برایش میرفت. هفتهی معلم که بچهها برای معلمهای دیگر، سکه و خودکار و کارت هدیه خریدند، من پیشنهاد هدیهی دبیر ادبیات را دادم. هدیه را گذاشتیم روی میز، با کارت تبریک پرندهی آبی. بچهها، گفتند که خورشید نوشته. از سایه نوشتهبودم. آن روز هم، کمی وقت سایه بود و بیشتر از همه، وقت خود او.
"تو با چراغ دل خویش، آمدی بر بام
ستارهها به سلام تو آمدند، سلام.
سلام بر تو که چشم تو گاهوارهی روز،
سلام بر تو که دست تو آشیانهی مهر،
سلام بر تو که روی تو، روشنایی ماست."
چیزی نگفت، اما اشارات نظر، لبخند چشمانش را نشان میداد. بسته را که باز کرد اما، صدای حبس نفسش آمد.مات شد و سر بلند کرد و حیرتزده گفت:« این شعر رو خودم براتون خوندهبودم.» یادمان بود. شوق و حسرت و آرزومندیاش را وقتی که میخواند، یادمان بود. "ای مرغ گرفتار، بمانی و ببینی / آن روز همایون که به عالم قفسی نیست." گفت که این نقاشیخط، یکی از ارزشمندترین هدیههاییست که تا به حال گرفته.
زمان خاصیتی دارد. طعم لحظهها را عوض میکند. آبی میگفت:« تو نمیتونی اینجا، دیکتاتور باشی. چیزها تغییر میکنن، مثل آدمها. تو میتونی نگهشون داری، خشکشون نمیتونی بکنی.» خاطرههای مانده، بو میگیرند و طعمشان عوض میشود. مزهی حسرت، مزهی اندوه، مزهی دلتنگی میگیرند. مثل همان وقت رفتن، که تمام لحظههای آن یکساله را، مرور میکردم و به کسرایی خواندنش میگریستم. میخواند و به اسمم که رسید، اشاره کرد به من:
"این ذره ذره گرمی خاموشوار ما،
یک روز، بیگمان،
سر میزند ز جایی و خورشید میشود.
تا دوست داریام،
تا دوست دارمت،
تا اشک ما به گونهی هم میچکد ز مهر،
تا هست در زمانه، یکی جان دوستدار،
کی مرگ میتواند
نام مرا بروبد از یاد روزگار؟"
کسراییاش را که خواند، ساقینامهی حافظ را که خواند، دل ما را که خون کرد و تک تک به گریه افتادیم، گفت که حالا، بعد سالی، ما برایش حرف بزنیم. انگار که نمیدانست مثلا. که درون همهی ما را، نمیدید مثلا. بغض دوید میانهی حرفهایم، سر گذاشتم روی نیمکت. آرام گفت:« خورشید، میخوای منُ هم به گریه بندازی؟» وقت گریه بود. بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران.. وقت وداع یاران بود. گفت:« من نمیرم بچهها، من در درون شما جریان دارم.»
مغرب و عشا را خواندهام و کز کردهام گوشهی نمازخانهی آبی مدرسه. آبی، چون پردههای نازک آبی رنگش، آفتاب پر زور ظهری را عبور میدهند و هوای نمازخانه، آبی میشود، گلدار، مثل چادرم (که حالا تا پایین قوزک پایم هم نمیرسد،) و اگر سر بگذاری کنار مهر، دانههای اکلیل آبی جشن بیست و دو بهمن، برق میزنند لابهلای گل و مرغهای فرش. خیلی مانده تا بیست و دو بهمن اما، خیلی گذشته. دیگر نمیخواهم به سهشنبهها فکر کنم.
آخر هم یک روز سهشنبه، رفت قیصر. همهمان یک سهشنبه میگذاریم و میرویم، مثل او.
"سهشنبه چرا تلخ و بیحوصله؟
سهشنبه چرا این همه فاصله؟
سهشنبه،
چه سنگین، چه سرسخت، فرسخ به فرسخ،
سهشنبه خدا کوه را آفرید."
خ. حواسم به دوشنبه بودن امروز هست. فقط حس کردم اگر بذاریمش برای فردا، دیگه خیلی غصهدار میشه.