خ. برای او و من، که دلمان پستهای مفصل میخواهد و وبلاگهای پرحرف.
گفت ده و نیم انقلاب میرسد. اول صبحی، هیچ آمادهی انقلاب نبودم. نوشتم:« من یک ساعت بیشتر میخوابم. » اما نخوابیدم. مثل یک سکانس ملالانگیز دربارهی روزمرگی، خیره شدم به سقف سفید اتاق. بیدار شدن از خواب در صبح سرد پاییز_زمستانی، مرگبار است. یعنی میخواهم بگویم اگر روزی تن رنجور مرا در بستر، بیجان یافتید، در اثر کشمکش با پتو بوده. فقط بابای سرمایی من، میفهمد، از رنجی که میبریم. او هم آداب خاصی داشت. یک ساعت زودتر صدایش میکردیم؛ یک ربع، بیست دقیقهای غلت میزد و پتو را به خودش میپیچید؛ بیست دقیقه، نیم ساعتی هم می نشست در رختخواب، به یک گوشه خیره، بعد یکباره "یاالله"ـی میگفت و به یک جست بلند میشد. بهنظرم، بابا نیمی از شعرهایش را در همین مراقبههای صبحگاهی ترتیب داده. از بابا به من، سرمایی بودن رسید و خیره شدن. خیره شدهبودم به سقف سفید اتاق و سناریوی احتمالی زندگی در پیش رو را ترتیب میدادم.
اگر آدم کسلکنندهای باشید که مکالمات روزمرهاش به طور معمول، دو صفحهی word را هم پر نمیکند، قدمهایش هم صدا نمیدهد و ترجیحش این است که از مهمانی غافلگیری تولدش باخبر باشد و به موجودی جامیوهای یخچالش مطمئن، درک میکنید که موقعیت ویژهی "دیدار اول" چهقدر میتواند دلهرهآور باشد. من هستم و میخواهم بگویم که اگر روزی گوشهی خیابان تلف شدم، در راه رفتن به محل قرار بودهام.
البته از نظر من اشکالی ندارد که کسی بنشیند گوشهی دفتر، سرش به کارش باشد و لزومی نبیند که در رابطه با هر مکالمهای که در محیط شکل میگیرد، اظهار نظر کند. در اصول من، حرف باید به وقتش بیاید؛ به تناسب موضوع، لحظه، محیط و حس و حال مخاطب. باید از دل من باشد، بدانمش و باورش داشتهباشم و سر آخر، وقتی از خودم میپرسم «خب، که چی؟ اصلا ارزشش رو داره؟» ، داشتهباشد. طبیعی است که کمحرفی خصلت من باشد. ولی اجتماع، سکوت و درونگرایی را غیرطبیعی تلقی میکند. مثل عجیبالخلقهها نشانش میدهد و صدایش میکند "خجالتی، کمبود اعتماد به نفس یا بیادب". بههمینخاطر، قبل از اینکه به دیدارت بیایم، فکر میکنم به کلیدواژههای مشترکمان و جملاتی که به گفتوگو و معاشرت، راه باز میکنند. صبح آن روز هم، مثل همهی اولینبارها.. اما، حقیقت این است که در ارتباط با آدمها، پیشبینی معمولا جواب نمیدهد.
زنگ زد. گفت کارگر منتظر است. من هنوز سوار تاکسی نشدهبودم. زود رسید : انقلاب زودهنگام.
من تو را ندیدهام هیچگاه. تو، من را نمیشناسی. ممکن است هزاربار در خیابان از کنار هم عبور کردهباشیم. ممکن است امروز ظهر تو، از من ساعت پرسیده باشی، یا آن شب که باران میآمد، من، از تو خواهش کردهباشم که همراه هم از خیابان رد شویم. تا به حال، نفهمیدیم. اما اگر بخواهی همدیگر را ببینیم، در خیابانی که هردویمان بارها از آن عبور کردهایم، دیگر رفتارت متفاوت میشود. میایستی یک گوشه، در محلی که مشخصهای خاص برای آدرس دادن داشتهباشد، سر تقاطع یا جلوی کتابفروشی، کنار تابلوی حمل با جرثقیل و در جواب نگاههای عذابآور مردم (طوری عجیب که انگار همه باید همیشه، باعجله درحال رفتن باشند،) این پا و آن پا میکنی که منتظر کسی هستم، میآید الآن. و سرک میکشی میان آدمها و ماشینها و مغازهها، در کوچهها، خانهها، آجرها، سنگفرش پیادهروها، میگردی به دنبال من، دنبال هر خصلتی که از من میدانی، عینکم، کفشهای خاکیام، پنجرهها، پنجرههای آبی، پنجرههایی که شبها چراغ اتاقشان روشن میشود و سایهی تیرهی گلدانهای شمعدانی، اسمم خورشید.. و من از چشمهایت که اسمم را تکرار میکنند، پیدایت میکنم. لبخند میزنم و جلو میآیم و خب اگر وسط خیابان در انتظار باشی و کسی مستقیم نگاهت کند و به سمتت بیاید، قطعا هماوییست که باید. با کمی تردید، لبخند میزنی و سلام اول، رنگ آشنایی میگیرد. "مثل دو غریبه که در خیابان به هم برسند و بگویند:« پخش اسب.»" (چهرازی)
او آمد. گفتهبودم که ایستادهام کنار خیابان ادوارد براون. با یک لحن عجیب، جواب دادهبود:« چی؟ افراسیاب؟» ایستادهبودم و سعی میکردم مهربان و صمیمی و آشنا بهنظر برسم و دزدانه در انتهای خیابان، دنبالش میگشتم. تصور میکردم که احتمالا بلند بلند میخندد و جستوخیزکنان میآید و دستهایش در طرفین، تاب میخوردند. چشمهایم از دور، شمایلش را محو و تار، تشخیص داد. قدبلندتر از آن بود که فکر میکردم. افتاده، با گامهای بلند پیش میآمد و یکباره، قدمهایش را آهسته میکرد و گنگ و نگران، نگاه میانداخت به اینطرف و آنطرف. دیدمش، با دنیاهایی که به دنبالش میکشید؛
ننه دلاور،
استراگون و ولادیمیر که کلاههایشان را با هم عوض میکردند و
زنی که صورت نداشت، اما موهایش به طرز غمگینکنندهای در طول آسمان امتداد پیدا کردهبود. در ضمن جستوجوی قدمهای کشدارش، پیدایم کرد، شکدار و خجالتی. جلوتر رفتم و به سمتم آمد. شبیه انقلاب نبود، اگر هم بود، انقلاب میخک، 1974 لیسبون. بدون گلوله، با شاخههای میخک، در استقبال از سربازان.

عذرخواهی کرد، بهخاطر گموگورشدنش. فکرش را هم نمیکردم. شاید اینطور فکر میکردم که بیاید و بابت گمشدن و بلد نبودنش کلی بخندد. دوست داشتم همانجا، دوباره بغلش کنم که مثل دخترهای کارت پستالی اینستاگرام، براق و سرخوش و تزئینی نیست. هرقدم که بیشتر کنار هم بودیم، به این فکر میکردم که چهقدر از آن چیزی که فکر میکردم بهتر است. نشستیم سر آن میز، که اگر مدیریت جدید نمیآمد و هنوز هر میز اسم یک کتاب داشت، نامش میشد: "گلها همه آفتابگردانند". تفأل به قیصر زدیم. گفت:« این شعرش رو دو سال قبل از اینکه من به دنیا بیام گفته.» گفتم:« خیلی عجیبه. نه؟» فکر کردم همهچیز عوض شده، اما هنوز قیصر میخوانیم و حسش میکنیم. گفت:« اینکه هنوز هم شعرهاش رو میخونیم و میفهمیمشون؟» و زبانمان باز شد به گفتن از همهی دنیا، همهی آدمها، شعر، سینما، ادبیات، بلاگرها. دو لیوان بزرگ، چای نوشیدیم، من با دارچین، او با دوتا دانه هل و با چوب نباتمان، تفالههایشان را نجات دادیم. برایش قصههایی از زندگیام را گفتم که معمولا پنهانشان میکنم و این شاید، بهخاطر آن بود که او کسی بود که حقیقت زندگی را میفهمید. تعبیرشان نمیکرد، تغییرشان نمیداد، جور دیگری نگاهشان نمیکرد. این اولین قانون زندگی زمینیست و تعداد آدمهایی که آن را بلدند، زیاد نیست. دوست داشتم کنارمان بودید وقتی از وبلاگنویسی صحبت میکردیم. اشکها و لبخندهای ما را میشنیدید. خاطرههایمان را، گلههایمان را، یأس و تقلایمان را، بودید و میدیدید.
آنجا بودیم که حرف آرزوهایمان بود. پرسیدم:« دوست داری کجا باشی؟» گفت:« هنرهای زیبا.» گفتم:« بیست دقیقه وقت داریم. دوست داری بریم اونجا؟» مکث کرد، نگاهم کرد و بلند شدیم. نگاهش را فراموش نمیکنم.
مثل یک اتفاق عجیب رسید. مثل سکانسی که تعلیق و غافلگیری را، با هم دارد. سر صبحی، بلند میشوی، میروی کسی را ببینی که خوب مینویسد. از سینما میداند، ادبیات را دنبال میکند. تنها کسی که در این حوالی، میتوانی نظرش را دربارهی جکسون پولاک بپرسی؛ و با چیزی مواجه میشوی که تصورش را هم نمیکردی. دختر هجده سالهای که دنیا را همانطور نگاه میکند که تو میبینی. از نگرانیهای تو دارد، غصههای تو را دارد و هرچند که دنیای متفاوتی از احساسات و تجربهها دارید، توانسته دو ساعت بیوقفه حرفزدن خورشید را ببیند.
حرف صدتا یه غاز تا ابد است. مثل کلیگویی که آفت شعر است و حرف مفت، آفت ذهن. ذهن الکن ستاره بشمارد، ذهن یاغی ستاره، میچیند. گفتم:« خداحافظ نرگس، ولی باز برگرد.» همه آیند و باز، باز روند. زنده بودن که خود منازعه است، ولی خب بههرحال، عشق همیشه در مراجعه است.
*
خ. سلام عرض میکنیم خدمت زمستون. از قیافهی جدید پنجره خوشتون میاد؟ سر در وبلاگ رو ملاحظه میکنید؟
اون یکی بلاگر موردعلاقهم به پنجره هدیه داده.
خ.
این یکی بلاگر موردعلاقهم برگشته. هرچند که بهنظر من "شوالیهی افسردهسیما" خیلی هم اسم برازنده و تو دهن بچرخیه (:/) ، اما باورم نمیشه که تونسته یک اسم خوب و برازنده و توی دهن بچرخ (مجددا :/) دیگه پیدا کنه.
خ. اصلا بنده، همینجا، هفتهی آخر پاییز رو، هفتهی بلاگر موردعلاقه نامگذاری میکنم نقطه