رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
_حافظ
خ. سال نو مبارکتون.
چه شد پس؟ به نفسنفس افتادی. پاکشان میروی، شانه افتاده، سر در گریبان. دماغت به خاک میمالد. جواب سلام نمیدهی. اخمهایت را کشیدهای توی هم و دستهایت را مشت کردهای توی جیب، سرت را انداختهای پایین و میروی. به کجا؟ هیچ کجا. مدام میروی و میآیی این کوچه را. راه نمیبرد دختر، حاصل ندارد. دست بکش از گز کردن سنگفرشها.
میدانم سخت بوده. میدانم دلت نازک بوده، شکسته. میدانم خود غلط بود آنچه میپنداشتی. میدانم تلاش کردیم و نشده. تمام روز و شبها را، تکتک لحظهها را یادم هست. تو که پشیمان نیستی از گذراندنش، هستی؟ راستی خورشید، مگر ما نمیدانستیم سخت است؟ مگر تکتک لحظههایی که راه باز میکردیم، این احتمال توی سرمان زنگ نمیزد که "شاید نشود، شاید نشود..." با این همه، مگر عاشق تکتک لحظههایی که گذراندهای نیستی؟ چه شد پس؟ چرا دیگر شببیداریهایمان به مناجات صبح نمیشود؟ قول و قرارهای سر سجاده به کجا رسید؟ از کی دیگر به جای نمازخانهی دوستداشتنی دانشکده، کلاس خالی سرد طبقهی چهارم پناهگاهمان شد؟ ما که یکدل شده بودیم. ما که میخواستیم از صبر، توشهی تقوا بیندوزیم. چه شد که به جای دعا خواستیم با "سرگرم شدن" سختی را بگذرانیم؟ ما که دلمان صاف بود، نگاهمان به دستهای آسمان. کجا رفت زمزمههای بیگاه در دل مشغولیتهای روزانه. میگفتیم سلمنا یا لطیف، راضی شدیم به آنچه تو میخواهی. آیا فکر کردیم کافی است که بگوییم ایمان آوردیم و آزموده نمیشویم؟
حالا رو گرفتنت از دنیا و قهری شدنت چیست؟ چه میخواهی بگویی؟ "دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت، پروردگارا، ما دیگر قبولت نداریم. من بعد رضایتت را بر پایهی خواستههای ما قرار بده." بیانصاف شدی خورشید؟
تو حق داری تا همیشه خودت را لوس کنی. میتوانی تا ابد از دنیا رو بگیری. اما حیف نیست؟ سر بالا کن. دنبالش بگرد. این کوچه اگر بنبست است، در آن گیر نکن. به راههای دیگر سرک بکش. زندگی باز معنا و امید میزاید و باز میمیراند. متوقف نشو. جاری باش. باز اعتماد کن. باز دل ببند به احتمال کوچکی که توی سرمان صدا میکند "شاید بشود، شاید بشود،..."
خ.
میدانی که حرفهای ناگفته ارج بیشتری دارند. رازها، آدم را بزرگ میکنند. روان آدم را مستحکم نگه میدارند. شاید همه بدانند و تو ندانی، من ساکت ترین انسان روی زمینم. کسی که همهی رازهای جهان را با خست در سینه پنهان نگه میداشت و رو به روی شما که مینشست، دانه دانهشان را باز میگفت. حالا اما که حتی ساکتتر از پیش شدهام و ذرهذره وجودم خالی و سیاه میشود، باید بگویم (اگر نوبت اعتراف من باشد،) با همهی قبل و بعدش، من از یادت نمیکاهم.
از بین قفسهها راه پیدا میکردیم. ایستاد. کتابی را برداشت. برگههایش را بو کشید. دستم داد. گفت بوی فلفل میده. بو کشیدم. چشمهایم گرد شد. گفت پر از ترسه. نگاه کردم، اسمش بود خاموشخانه. «چهطور این کار رو کردهند؟» گفت بیا، بهت میگم. به دنبالش رفتم تا قفسه داستانهای فارسی. کتاب نازکی دستم داد. گفت اسمش رو نبین. بو کردم. گفتم نمیدونم، بوی بهار میده. گفت بوی چرکه. نامش چرک بود. خندیدم. دوباره بو کشیدم. گفتم نه واقعا، تلقینه. گفت آها. ولی تلقین شیرینیه. خندیدم. با آهنگ آکاردئون تاب خوردم.* دوباره گشت بین کتابها؛ بوی خاک، بوی موکت،... سورمهسرا را داد دستم:« بوی مرگ». بو کشیدم. دوبار، سهبار. نمیخواستم کتاب را زمین بگذارم. رفتیم. جا ماندم کنار کتابها. دیگر به خانه برنگشتم.
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو سرودن مرا کم است
اکسیر من نه اینکه مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غزل شبیه غزلهای من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی تو را کنار خود احساس میکنم
اما چهقدر دلخوشی خوابها کم است
خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟
شعری از محمدعلی بهمنی
با صدای علیرضا قربانی، بشنوید.
وقتی کنار تو ایستاده بودم، روی صخرهای کنار آبشار سیاهتاش، بهار بود، چهل دقیقه در جنگل راه آمده بودیم، بیحرف، مسحور طبیعتی که به خواب و خیال میمانست. تنها، صدای برگهای ریختهی راش میآمد، راه باز میکردیم از میانشان که انباشته روی هم تا زانوهایمان میرسیدند. نسیم آرامی میآمد، ذرههای ریز آب میوزید، نشست روی موهایت، روی شیشههای عینک من. برگشتی. نگاه کردی در چشمهایم. گفتی "باهام میای؟"
نگاه کردم به چشمهات. برایت خواندم..