این روزها که میگذرد٬ شادم
که میگذرد این روزها٬
شادم
که میگذرد.
قیصر امینپور
این روزها که میگذرد٬ شادم
که میگذرد این روزها٬
شادم
که میگذرد.
قیصر امینپور
آنچه که هنوز مانده در من و کمک میکند که خودم را گم نکنم٬ته ماندهی شرافتم است. آدمها را تصمیمهای گردنههای سخت میسازد. پرسید که چطور توانستی؟ جوابش از انجام سختتر بود:« آنچه پیش از هرچیز دیگری اهمیت دارد٬ هویت فردی من است. چطور میتوانم تن به حادثهای بدهم که هرچند اشهی و احلی٬ جدا از من است؟ در مسئله تناقضی هست که قبول فرض را ناممکن میکند. میدانی؟ یعنی که در این سیر حکمت٬ در قصهی پیشنوشتهای که هرچیز در آن سرجای خود ایستاده٬ جای من اینجا نیست که اگر قرار باشد خودم را جا بدهم٬ دیگر من نمیشوم. عوض میشوم. هویت من از دست میرود.» نگرانتر پرسید:« و حالا چه میکنیم؟» -«به چشم خویشتن سیر میکنیم که چهطور٬ هر آنچه که مال قصهی ما نیست٬ میرود.» +«اگر به دنبال محمل بگرییم به زاری که ناقه در گل بمونه چی؟» میداند جواب را٬ نمیگویم. باز میپرسد:« لازمه این همه رفتن؟» سر تکان میدهم که نیست:« راستش این است که هرچیز اگر ارتباطی به قصهی ما نداشت٬ از همان اول سر نمیرسید. اگر آمده٬ پس جایی دارد. گاهی اما در قالبش جا نمیگیرد. آن وقت اگر احساس کند «خودش» در خطر است٬ میرود.» باز میپرسد:« لازمه رفتن؟» نیست:« فکر نمیکنم. اگر بزرگ باشیم٬ میشود بدون آنکه نیاز به تغییر اصل خود باشد٬ نقشمان را در قصهی دیگران قبول کنیم. در واقع آن هم جزئی از خود ماست بی آنکه تمام ما باشد.» -« این را هم همانجا یاد گرفتی که..» +« بله٬ همان.» -«ما نمیرویم؟» +« نه٬ روش ما این نیست.» -«پس چه کنیم؟» +«صبر. شاید آخر شاخه نبات دادند بلاخره.» ساکت میشود.فکرش میرود به اینکه دو روز است چای نخورده. دوباره صدایش میزنم:« ببین٬ حالا٬ بعد از همهی اینها٬ یک وقتهایی هماستثنایی هست. یعنی میخواهم بگویم گاهی عیبی ندارد.» حواسش نیست. خوابش برده.
«برزخ بود٬ میان برزخ بودیم. چگونه آمدیم آنجا؟ خدایا چگونه رفتیم؟ یادم نیست قیصر.. سه نفر بودیم یا پنج نفر؟ سواره بودیم یا پیاده؟ با قلبهایی که هروله میکرد..»
نتوانست. بغض نگذاشت ادامه بدهد. لب گزیدم. نمیتوانستم سر بالا بگیرم٬ نگاهش کنم. «نتوانستن»
سرش را جلو آورد و گفت: گوشی همراته؟ سر تکان دادم که آره٬ چرا؟ لب زد: فیلم بگیریم ازش. نگرفتم. ندادم که بگیرد. «نتوانستن»
«تو٬ قیصر٬ در بیمارستانی که چرک و نکبت از سر و رویش میبارید٬ خوابیده بودی٬ بیقدرتر از بینامترین آدمها..»
بغض٬ چکه چکه بارید روی شیشههای عینکش٬ روی میز٬ روی کلمات٬ خاطرهها.. تقصیر من بود. نشانده بودم و نوشتههایش را گذاشته بودم جلویش و مجبورش کردم بخواند. مجبورش کردم به او فکر کند.. همهی روزهایشان٬ خاطرههایشان را دوره کند. دوباره درد آن روز لعنتی ده سال پیش را حس کند. تازه بود هنوز٬ بعد ده سال. تقصیر من بود. حالا چطور میتوانستم گوشیام را دربیارم و از سوگ مرد در هجر عزیز از دست رفتهاش فیلم بگیرم؟
خ. من روزنامهنگار نیستم. عنوان رو هم با خودم نیستم. با اون نگاه لعنتیام که کار در شاغلان این حرفه ایجاد میکنه٬ که همهچیز رو به چشم سوژه نگاه کنند. این نگاه بی ملاحظه که در معماری هم بود.
خ. اگر که بخواهم صادق باشم٬ ندیدم که بغضها بچکند روی کلمات و میز و شیشهی عینک.. شاید اصلا عینک نزدهبود. نمیدانم. من فقط میشنیدم که صدای سالیانی خاطره میلرزد و فرومیرود و آرام نفسهایش را فرو میبرد در تقلای آرام شدن. چشمهایم را بسته بودم و سرم پایین. نمیتوانستیم. «نتوانستن»
این باد بیقراری٬
وقتی که میوزد٬
دلهای سر نهادهی ما بوی بهانههای قدیمی میگیرد.
و زخمهای کهنهی ما٬ باز
در انتظار حادثهای تازه
خمیازه میکشند.
انگار بوی رفتن میآید.
خ.قیصر. آینههای ناگهان.