▪️این سپیدار کهنسالی که هیچ از
قیل و قال ما نمیآسود
این حیاطِ مدرسه
این کبوترهای معصومی که ما روزی به آنها دانه میدادیم
این همان کوچه
همان بنبست
این همان خانه همان درگاه
این همان ایوان همان در... آه!
از بیابانهای خشک و تشنه از هر سوی صد فرسنگ
در غروبی ارغوانی رنگ
با نشانیهای گنگ و دور
آمدم تا هفت سال از سر گذشتم را
بشنوم شاید
از اشارتهای یک در
از نگاه ساکت یک پنجره یک شیشه یک دیوار
در حرم در کوچه در بازار
آمدم خود را مگر پیدا کنم
کیف زرد کوچکی بر پشت
نیزهای از آن قلمهای نیی در مشت
گوشها از سوزِ سرما سُرخ
رهگذر بر سنگفرشِ راه ناهموار
آمدم شاید ناگهان در پیچ یک کوچه
چشم در چشمان مادر واکنم
هایهایِ اشتیاق سالها را
سردَهیم
وآنچه در جان و جگر یک عمر پنهان کردهایم
سر در آغوش هم آریم و به یکدیگر دهیم
هیچ
در میان ازدحام زائران
پای تا سر گوش
شاید از او نالهای در گیر و دار این همه فریاد
مانند باشد در فضا
هرچند نامفهوم
در رواقِ سرد و ساکت
میدویدم در نگاه صد هزار
آیینهٔ کوچک
شاید از سیمایِ او در بازتابِ جاودان این همه تصویر
مانده باشد سایهای
هر چند نامعلوم
هیچ
هیچ غیر از بغض تاریک ضریح
هیچ غیر از شمعها و قصه برپر زدن در اشک
هیچ غیر از بهت محراب آه
هیچ غیر از انتظار کفش کن
باز میگشتم
زخم کاری خوردهای تا
جاودان دلتنگ
ز بیابانهای خشک و تشنه صد فرسنگ صد فرسنگ
پیش چشمم گردبادی خاک صحرا را
چون دل من از زمین می کند و میپیچاند و تا اوج فضا میبرد
خود نمیدانم
موجی از نفرین این بیچاره آدم بود
و در چشمان کور آسمان میریخت
یا که باد رهگذر سوغات انسان را به درگاه
خدا میبرد
خاک خواهی شد
از رخِ آیینهها هم پاک خواهی شد
چون غباری گیج گم سرگشته در افلاک خواهی شد.
فریدون مشیری
از دفتر بهاران را باور کن
خ. شفیعی کدکنی میگوید مشیری این شعر را در تصویرِ یادِ کودکیهای خویش در مشهد سروده است و به جستجوی اجزای تصویر مادرِ خویش است که در آینههای کوچک و بیکران سقف حرم حضرت رضا تجزیه شده و او پس از پنجاه سال و بیشتر به جست و جوی آن ذرّههاست.
خ. در کانال تلگرام shafiei_kadkani خواندهام.
خ. دلم برای شیخ بهایی و گوشهی امن گوهرشاد، بسیار تنگ و کوچک شده.