درازنای شب اندوهان را از من بپرس که در کوچه تا سحرگاه رقصیدهام و سنگفرشهای حوصله را به شیون عبث گامهایم آغشتهام. از من بپرس که همپای بادها در شهر و کوه و دشت به دنبال تو گشتهام و ساعت کوکی کهنهام را به وقت ساحل ابدیت میزان کردهام. جای پاهای کوچکت را بر ماسهها دیدم. صدا زدم الکساندر... دویدی بالای صخرهها. مرا نگاه نکردی.
این همه بغض را در کدام جیبم جا بدهم و با خودم ببرم این طرف و آن طرف، که نریزد، تهران را دریا نکند؟
El mar".sonríe a lo lejosDientes de espuma".labios de cieloبافت دریا لطیف است. مثل حریر یکدست و شفافرنگی که موجموج روی هم نشسته و دورت را میگیرد. دست میکشی روی لطافتش، در بافتش فرومیرود و حریر از دستت میچکد. انگار به آسمان دست زدهای، آرامشش چین میخورد و به خود میلرزد. فکر میکنی زیباست، میدرخشد و خورشید در حال غروب میرقصد روی آب. از آسمان تا تو میآید. دلت میخواهد مسیر خورشید را بگیری بروی تا او که گرم است و میتابد و لرز تنت آرام میگیرد. بچهماهیها، دسته دسته شناور ماندهاند روی آب و با آمدن موجها، خودشان را میسپارند به حرکت نرم آب در نزدیکی ساحل. وقتی ثابت میایستی، ماسههای کف جا به جا میشوند و روی پایت را میپوشانند. دریا آرام میخواهد تو را بخورد. موجها تند میشود و بلند میشود و نزدیک میآید و همان لحظه که فکر میکنی به لطافت دلنشین آب، محکم به تو میکوبد و از جا میکندت تا تو را با خودش ببرد. دریا طماع است. دریا، فریبنده و مکار است. او نمیخواهد تو را پس بدهد. دریا از تو غرق شدن میخواهد."دریا خندید،در دوردست.دندانهایش کف ولبهایش آسمان.تو چه میفروشی دختر غمگین سینه عریان؟_ من آب دریاها را میفروشم آقا.پسر سیاه، قاطی خونت چی داری؟_ آب دریاها آقا.این اشکهای شور، از کجا میآید مادر؟_ آب دریاها را من گریه میکنم آقا.دل من و این تلخی بینهایت...سرچشمهاش کجاست؟آب دریاها، سخت تلخ است آقا.دریا خندید،در دوردست.دندانهایش کف ولبهایش آسمان."فدریکو گارسیا لورکاترجمهی شاملوبه زبان اسپانیایی بشنوید.خ. این پست درواقع، ثبت یک لحظهی هفتم شهریور در دفتر یادداشتهای روزانهام بود، وقتی ایستاده بودم میانهی دریا و به آبی بیکرانهاش فکر میکردم. به بهانهی این کامنت منتشرش کردم.
مرگ همیشه اولین راه حل بود، قبل از زندگی کردن. هر لحظه از خودم میپرسیدم آمادهاش هستی؟ و هربار، در زندگی چیزی بود که حضور مرا میطلبید. پس ایستادم و ذره ذره خودم را صرف کردم. اما دنیای نماندن است. یکیک تمام میشدند و قصههایشان به سر میرسید. مرا رها میکردند و من میماندم و پرسشی مکرر: آمادهای؟ پروردهی زندگی نبودم، زندگی را با تربیت مرگ میگذراندم، با باور اینکه او جایی همین نزدیکیهاست، قبل از سر زدن صبح فردا، قبل از آخرین خداحافظی مامان، قبل از مصرع آخر دوبیتی، قبل از آنکه بار دیگر کسی صدایم بزند خورشید. از پشت پنجرهی آن خانهی خیابان جامی نگاهم میکند. سایه به سایهام میآید تا سقاخانهی تاریک بینور شمع. سایهاش را حس میکردم و هر آن در آخرین لحظه میزیستم. کیفیت لحظهها آسمانی بود. پیش از آنکه راه مرا ببندد، در زندگی غرق میشدم و هر نفس، هر آوا، هر کلمه، موهبتی بود که به زیستن من معنا میداد. زنده بودن را حس میکردم و گاهی ترسم میگرفت از رفتن همهی بهانهها. با خودم فکر میکردم که این حق را دارم، حق دل بستن، تمنای به طول انجامیدن لحظهی فرخندهای که زندگی در چشمانم میدرخشد. اما، با اینکه نمیخواهم منکرش بشوم یا محروم شدن از آن را گردن غیر از خودمان بیندازم، باید بگویم مرگ، برای کسی که دیگر نمیتواند زندگی را در دستانش بگیرد، تسلی دیگریست. و این نه فرار از موقعیتی که خود من هیچ نقشی در آن نداشتهام، که فراخواندن یک دوست برای از پا نیفتادن است. مدتی است که انتظارش را میکشم ولی گمان میکنم که حالا، دیگر وقت آن رسیده که خودم به سراغش بروم. موتوا قبل ان تموتوا، میخواهم به دیدار دریا بروم.
خ.عنوان از مولانا