این همه بغض را در کدام جیبم جا بدهم و با خودم ببرم این طرف و آن طرف، که نریزد، تهران را دریا نکند؟
این همه بغض را در کدام جیبم جا بدهم و با خودم ببرم این طرف و آن طرف، که نریزد، تهران را دریا نکند؟
مرگ همیشه اولین راه حل بود، قبل از زندگی کردن. هر لحظه از خودم میپرسیدم آمادهاش هستی؟ و هربار، در زندگی چیزی بود که حضور مرا میطلبید. پس ایستادم و ذره ذره خودم را صرف کردم. اما دنیای نماندن است. یکیک تمام میشدند و قصههایشان به سر میرسید. مرا رها میکردند و من میماندم و پرسشی مکرر: آمادهای؟ پروردهی زندگی نبودم، زندگی را با تربیت مرگ میگذراندم، با باور اینکه او جایی همین نزدیکیهاست، قبل از سر زدن صبح فردا، قبل از آخرین خداحافظی مامان، قبل از مصرع آخر دوبیتی، قبل از آنکه بار دیگر کسی صدایم بزند خورشید. از پشت پنجرهی آن خانهی خیابان جامی نگاهم میکند. سایه به سایهام میآید تا سقاخانهی تاریک بینور شمع. سایهاش را حس میکردم و هر آن در آخرین لحظه میزیستم. کیفیت لحظهها آسمانی بود. پیش از آنکه راه مرا ببندد، در زندگی غرق میشدم و هر نفس، هر آوا، هر کلمه، موهبتی بود که به زیستن من معنا میداد. زنده بودن را حس میکردم و گاهی ترسم میگرفت از رفتن همهی بهانهها. با خودم فکر میکردم که این حق را دارم، حق دل بستن، تمنای به طول انجامیدن لحظهی فرخندهای که زندگی در چشمانم میدرخشد. اما، با اینکه نمیخواهم منکرش بشوم یا محروم شدن از آن را گردن غیر از خودمان بیندازم، باید بگویم مرگ، برای کسی که دیگر نمیتواند زندگی را در دستانش بگیرد، تسلی دیگریست. و این نه فرار از موقعیتی که خود من هیچ نقشی در آن نداشتهام، که فراخواندن یک دوست برای از پا نیفتادن است. مدتی است که انتظارش را میکشم ولی گمان میکنم که حالا، دیگر وقت آن رسیده که خودم به سراغش بروم. موتوا قبل ان تموتوا، میخواهم به دیدار دریا بروم.
خ.عنوان از مولانا