فارسی باستان میخوانم، کتیبهها را کلمه کلمه کشف میکنم و حس میکنم خیلی شگفتانگیزم. زبانم را میچرخانم، واکهها در دهانم میرقصند و کلمه ردایش را باز میکند، از غربت بیرون میآید و آشنا میشود. یکزمان فکر میکردم بعد از دستور زبان هیچچیز مرا عاشق نمیکند. یکروز نشستم سر کلاس زبانشناسی و روزهای بعد تا آخر وقت در کتابخانه، بعدش توی اتوبوس، مترو، در تاریکی آخر شب خانه، مسحور و دلداده آشنای زبان شدم. اول ترم دوشنبههایم را خلوت کردم برای خود او. نشستن سر کلاس صفوی، نشانهشناسی را از خود او شنیدن. شنبهها تا آخرین ساعت بعدازظهر سر کلاس استاد قبلیام مینشستم میز جلویی، همهی سؤالها را جواب میدادم تا آخروقت که همه میرفتند و او میماند تا من از همهی چیزهایی که در هفته خوانده بودم بگویم و سؤالهایم را بپرسم. محروم که شدیم از حضور و دیدار و صحبت، از راهروی نیمهتاریک زبانشناسی در کتابخانه، من ماندم و غصههایم و غربت از خواندن.
سهسال پیش، آن بعدازظهر داغ تفتیده که در پایانهی اتوبوسهای آزادی نشسته بودم روی صندلی کنار پنجره، از خودم چیزی پرسیدم. «اینجا که هستی، خوشحالی؟ وقتی زندگی سخت بشود، وقتی رنج بودن به گلویت فشار بیاورد، میتوانی در اینجایی که هستی، تحملش بکنی؟ کمکت میکند نفس بکشی؟» تماس گرفتم با مادرم. گفتم دیگر به دانشکدهی معماری برنمیگردم.
نشستهام در پناه دیوار آفتابگرفتهی حیاط. آسمان مثل خاطرهی کودکیام پاک است، هوا بیتکان و در چرت بعدازظهر. موسیکوتقیها تکوتوک میآیند، چرخی میزنند، به پنجرهی زن همسایه نوک میزنند برای سهم روزی دانه، سرک میکشند و مرا تماشا میکنند که نشستهام کنار باغچهی بنفشههای زرد و نارنج و دانهدانه کلمه میگذارم پشت هم تا کشآمدن این نوشته. مثل قدمهایم که لحظهلحظه آمده تا کشآمدن زندگی. من گاهی بیطاقت میشوم از رنجها. گاهی حس میکنم تمام جهان آشفتگی است و من هیچجایی ندارم در این غوغا. دخترعمو پسرعموهای موسیکوتقیها دانهدانه میآیند سر موعد قرارشان با زن همسایه، من تکیه دادهام به دیوار گرمی که پشت آن درختهای انار گلکردهاند و تابستان را نفس میکشم. بالای پلهها، توی خانهی امن و راحتمان که مامبزرگ چای نوبت عصر را دم میکند، کتیبهها نشستهاند در دفترم، به انتظار موعد دیدارمان باهم. هرچیز دیگری بود در زندگی من به جز ادبیات، من را میکشت. هیچچیزی جز ادبیات من را زنده نمیکرد. من انگشتهای تو را که آن بعدازظهر میکشیدی به موهای بافتهام، حس کردم. من محبت را از دستهای تو گرفتم، خدای قمریهای درغربتمانده.