همین حالا از خواب بیدار شدهم. خواب دیدم که برگشته بودم به گذشته. آگاهانه. به خودم گفتم که دیگه نمیتونم تحمل کنم این دنیا رو. برگشتم به گذشته. رفتم سر کلاس صمد. صمد بهرنگی. عجیب بود. همراهش شدم. مینشستم سر کلاسهاش. باهاش صحبت میکردم و گوش میدادم. یادم رفت چرا اومدم گذشته. پر از شور انقلابی بودم. با خودم میگفتم مسیر تاریخ رو عوض میکنم این بار. نمیگذارم چیزی بشه به مناف، به بهروز. صمد اومد سر کلاس یک بار. خالی بود اتاق. من بودم و یکی دیگه. گفت نقشهی ترور شاه رو داریم. انگار این اتفاق توی تاریخ افتاده بود. میخواستم این بار موفقیتآمیز باشه. من و یک دختر دیگه رفتیم کاخ سعدآباد. انگار مراسمی بود که کسی رو راه نمیدادند. قرار بود بگم به عنوان پرستار اومدهم. با ماشین رفتیم تا پشت کاخ، تک به تک قرار بود بریم تو. رفتم جلوی در، بلد نبودم از آیفون و دم و دستگاهش استفاده کنم. اون یکی دختره اومد. زنگ زد. گفت پرستار بچهایم. رفتیم داخل. آقایی ایستاده بود. با خوشحالی یک چیزی گفت که از وسطش شنیدم ... آقای طالقانی پیششونند.
رفتیم پایین. کنار پلهها چندتا زن ایستاده بودند به عنوان نگهبان برای ورود. چیزی نگفتند. از پلهها رفتیم پایین، هال کوچکی بود و اون سمت اتاقی که زیاد دیده نمیشد. سر برگردوندم از اتاق، دیدم آقای طالقانی بلند شده، عباش رو جمع کرده، داره میره با دو سه نفر دیگه. نفسم بند اومده بود. تماشاش میکردم. برگشتم دیدم شاه ایستاده. شکلشون دقیقا همونطور بود که توی مستندات هست. سلام کردم. با تاخیر یادم افتاد باید طبیعی باشم. تعظیم کردم. بقیه آدمها نکردند. فهمیدم کارم ضایع بوده. متوجه شدم صمد رسیده. چهرهش مثل صمد نبود اما من توی خواب میدونستم صمده. شاه دعوتمون کرد بنشینیم. روی میز چاقو بود سه تا،دسته قرمز و نارنجی و ظرف بزرگ میوه. رفتیم به سمت مبلها هنگام نشستن من یواشکی یکی از چاقوها رو برداشتم. حال و احوالمون رو پرسید. من اشاره کردم به اتاق که زنی با لباس فاخر انگار روی تختی دراز کشیده بود. فقط دامن لباسش پیدا بود. پرسیدم شهبانو حالشون مساعد نیست؟ روش رو برگردوند، من از پشت دختر همراهمون،چاقو رو دادم به صمد. گرفت. شاه گفت که مختصری سرگیجه داشته شهبانو. صمد رفت نشست کنار شاه. شروع کرد آرام صحبت کردن. دیدم صدای خرخر میاد و یونیفرم نظامی شاه سرخ رنگ شده. دیدم دست صمد پهلوی شاهه. به دختر زدم گفتم بریم، بدو. نگران صمد نبودم. نگران هیچچی نبودم. فکر میکردم کار انجام شد. دختر میپرسید صمد چی؟ گفتم بعد میاد خودش. میدونستم لازم نیست نگرانش باشم. دویدیم و رفتیم از پلهها بالا، جلوی زنهای نگهبان ، مرد... دختره رو ندیدم دیگه. رفتم. رسیدم به خونهای که انگار خونهی مادر صمد بود. خواهراش و مادرش توی حیاط کنار حوض بودند. رفتم توی یک اتاق که فضاش مثل آشپزخونه قدیمی خاله اینا بود ولی اتاق بود. یک اتاق خالی که کفش موکت قهوهای داشت. حالا پر دلهره بودم. تمام اتاق رو قدمرو میرفتم. منتظر بودم صمد برگرده. میدونستم که ترور موفق نبوده. زخم اون قدر بزرگ نبود که بکشه. فکر میکردم بلاخره میفهمند. فکر میکردم چه جوری باید بشه که بعد از بیرون اومدن صمد متوجه بشن. میدونستم گیر میافتیم. نگران نبودم. پشیمون هم نبودم. میدونستم کار درستی کردیم. ولی بعد به این فکر کردم که من اومده بودم کار رو درست کنم. از پسش برنیومدم. همه چیز همونطور موند. باز هم نشد. حالم بد بود. دلهره داشتم. کلافه و عصبی بودم و طول اتاق رو راه میرفتم. صمد پرده رو کنار زد و از در اومد تو. صمد بود. محکم بغل کردمش. زبونم بند اومده بود. آویزون گردنش بودم و گریه میکردم که خدایا، زندهست. مادر و خواهرش اومدند تو که بپرسند چی شده صمد؟ من رو دیدند از جلوی در برگشتند. بوسیدمش، بغلش کردم، گریه کردم. صمد نگهم داشته بود، اما نمیدونست چه خبره. ولی نپرسید. آروم پایین اومدم و عقب رفتم. چهرهش خنثی و خالی بود. پرسیدم چی شده؟ گفت دختره لومون داده. گفت رفته به اون نگهبانای زن گفته چیکار کردیم. صمد زودتر اومده بود بیرون ولی. دختره گفته صمد هم اگه شرافت داشته باشه میره خودش رو معرفی میکنه و تقصیرها رو گردن میگیره. گفته مارکسیستها دیگه دارند از خط رد میشن. آه نفرتباری کشیدیم جفتمون. گفت میان پیدام میکنند. نشست زمین. مثل آقام که مینشست وسط اتاق، تکیه میداد به بالشهای پشت کمرش و پاش رو زاویهدار میگذاشت. جوراب نداشت، پاش هم شبیه آقا بود، جوانتر. گفت پیدام میکنند. حالتش خیلی آسوده و آرام بود. بدون ذرهای نگرانی، خستگی یا پشیمونی. انگار طبیعی بوده، انتظارش رو داشته. همیشه میدونسته، منتظرش بوده. نشستم کنارش، دو زانو. میدونستم باید بهش بگم. میلرزیدم. صدام هم وقتی گفتم صمد، باید بگم یه چیزو... نگاه کرد. تمام تنم میلرزید. دستش رو گرفتم. آروم گرفت تنم. وقتی میگفتم صدام واضح و روشن بود. من از آینده اومدم صمد. خواستم همهچی رو درست کنم. اما نشد. هربار که کسی برمیگرده اتفاقها یک جور دیگه میافته، اما هیچچی عوض نمیشه. (انگار هرکی از آینده میاومده،باعث میشده اتفاقات یک جور دیگه بیفتند ولی نتیجهشون تغییر نکنه. مثلا همین که در واقعیت صمد توی ارس غرق شد و از این کارا نکرده بود اصلا.) نتونستم هیچکاری کنم صمد. حالا هم باید برگردم، بدون اینکه فایدهای داشته باشه.
آروم بود. مرد نشسته بود با یک زانوی عمود و تکیه به بالشهای گرد قرمز با روبالشی سفید. نشسته بود که مرگ به سراغش بیاد. تعجب نکرد. نه که معمول باشه براش، اصلا مهم نبود این چیزها. برای من هم مهم نبود. یک چیز بود که ما بهش اهمیت میدادیم، مردم اون بیرون. دستش توی دستم بود. نگاه مستقیم و روشن نافذش به چشمهام بود. گفت تاریخ مسیر خودش رو میره خورشید. بیدار شدم.
پیش درآمد: قضیه از این قرار است.
من از آن آدمهایی هستم که همه چیز را جدی میگیرند. پیشدبستانی که بودم، باری سر کلاس نقاشی رو به پشت سریام پچپچ کردم: با اینکه ریختن چسب مایع کف دست، فوت کردن و کندنش خیلی مزه میدهد، نباید همهی چسبهایش را حرام کند. خانم صالحی که پای تخته با 14 اردک میکشید، ناگهان برگشت و سرم داد زد: ساکت! من از هیبتش نمیترسیدم یا از صدا بلند کردن و بدخلقی. اینکه کسی نگاه کند توی چشمهایم و بخواهد سرزنشم کند، برایم سنگین آمد. همین کافی بود که تا پایان دبیرستان، سر کلاس صدا از من درنیاید.
کلام، به خصوص نوشتار، تاثیر زیادی روی من دارد. حساسیتم روی ظرایف، هنگام خواندن مرا به جملاتی میرساند که اندیشهی متفاوتی در آنها جریان دارد. در ذهن میسپارمشان. مدام با خودم تکرار میکنم و با آنها کلنجار میروم. در سرم جان میگیرند و میرقصند و تجزیه میشوند تا با خودم حلشان کنم و مسیر جدیدی در ذهن من ایجاد میکنند. این رفتار به مطالعهام روی طبیعت، آدمها و دیگر چیزها هم سرایت کرده؛ لذا هر روز زندگی من پر از کتابها، آدمها و چیزهای دیگری است که حرف و رفتارشان مرا به سمت و سوی دیگری میبرد. اما اگر مشخصا بخواهم از کتابی نام ببرم که زندگی مرا تحت تاثیر خودش قرار داده، قطعا باید بگویم: قصههای بهرنگ.
خواندن را قبل از دبستان یاد گرفتم و خانهی کوچک ما دنیای اسرارآمیز قصهها بود. پدر و مادر جوان من، یکنمه حقوقشان را خرج نوار قصهی عباسقلی خان و بزک زنگولهپا یا داستانهای برادران گریم و رولد دال میکردند. مثل ماتیلدا، با یک لیوان شیر مینشستم گوشهی اتاق و ستون کتابهای کنار دستم را سر میکشیدم. روزها همانجا مینشستم و بیخستگی میخواندم و هیچ چیز دیگری نمیخواستم. "قصههای بهرنگ" را خاله به من هدیه داده بود. تابستانها که میرفتم روستا، پیش مامبزرگ و آقا و او، شبها مرا پیش خودش میخواباند در آن اتاق خنک گچی که اجازه داده بود روی دیوارش نقاشی بکشم و پنجرهاش، آسمانی شبقرنگ داشت که ستارههای درخشانش شمردنی نبودند. من چشمهایم را میدادم به آسمان و گوش میسپردم به خاله که برایم قصهی اولدوز و یاشار را تعریف میکرد. یک روز دوباره سروقتش رفتم. یک بعد از ظهر احتمالا که مامبزرگ خوابیده بود و مامان و بابا سرکار بودند و من همهی کتابهای کتابخانهام را خوانده بودم و دوباره از نو شروع کرده بودم.
چشم من در کندوکاو دنیای بیرون بود و گوشم پر از افسانههای کهن و قصههای پریون. میخواستم از چند و چون جهان پهناور سردربیاورم. اسرار درون آدمها را میجستم. در سر آنها چه میگذرد؟ زندگی از نگاه دیگران چگونه است؟ صمد، اولین کسی بود که با من حرف زد. "ببین بچه، اینا میگن تو نمیفهمی، ولی من میخوام بدونی."* گفت زندگی ساده نیست چون دنیا جای قشنگی نیست. البته تو میتوانی از پس آن بربیایی و خیلی وقتها هم نمیتوانی. گاهی زندگی یکطوری است که کاریش نمیشود کرد. اما زیاد برای چیزهایی که از دست رفته، غصه نخور. نگذار بیشتر از آن از دست برود و سعی کن به فکر چیزهای مهمتر باشی. لطیف را، ننه کلاغه را، و بیشتر از آن، زنبابا را از یاد نبر... صمد با من حرف میزد و من ماهی سرخ کوچولویی بودم که هرچه میکرد خوابش نمیبرد. همهاش در فکر دریا بود.
سالهای نوجوانیام با حافظ گذشت. 14 ساله بودم که از حافظیه یک دیوان جیبی فیروزهای رنگ گرفتم. همهجا همراهم بود. زیاد میخواندم و هیچ نمیفهمیدم. فقط عاشق تصویر حافظ خواندن بابا بودم. بعد از یک مدت اما، وزن شعر در آدم اثر میکند. ذهن، موزون میشود و خواندن سادهتر (حتی اگر چیزی از حرفهایش سرت نشود.) و آواها تو را دلبسته میکنند. در زمزمههای گاه و بیگاهم جای گرفتند و راه باز کردند در زندگی روزانهام؛ صبح، شب، در مدرسه، اتوبوس، دانشگاه، هر وقتی که تنها بودم. با کلمات حافظ مأنوس شدم. راه را به من نشان میدادند، در غصه و دلتنگی همراهم بودند و هنگام ضعف و بیقراری، قوت و آرامشم شدند.
من 14 سال است هر روزم را با کتاب میگذرانم. این بهترین کاری بوده که میتوانستم در حق خودم بکنم. امیرالمومنین(ع) میفرمایند:« آنکه با کتاب آرامش یابد، هیچ آرامشی را از دست نداده.»غررالحکم و دررالکلم/ح8126
*بخشی از دیدگاه صمد بهرنگی در رابطه با ادبیات کودک که در مقدمهی همین کتاب آمده: کلیک
خ. این پست تقصیر چارلی بود و دلم میخواهد پای سارا و مانا را به ماجرا باز کنم.