پیش درآمد: قضیه از این قرار است.
من از آن آدمهایی هستم که همه چیز را جدی میگیرند. پیشدبستانی که بودم، باری سر کلاس نقاشی رو به پشت سریام پچپچ کردم: با اینکه ریختن چسب مایع کف دست، فوت کردن و کندنش خیلی مزه میدهد، نباید همهی چسبهایش را حرام کند. خانم صالحی که پای تخته با 14 اردک میکشید، ناگهان برگشت و سرم داد زد: ساکت! من از هیبتش نمیترسیدم یا از صدا بلند کردن و بدخلقی. اینکه کسی نگاه کند توی چشمهایم و بخواهد سرزنشم کند، برایم سنگین آمد. همین کافی بود که تا پایان دبیرستان، سر کلاس صدا از من درنیاید.
کلام، به خصوص نوشتار، تاثیر زیادی روی من دارد. حساسیتم روی ظرایف، هنگام خواندن مرا به جملاتی میرساند که اندیشهی متفاوتی در آنها جریان دارد. در ذهن میسپارمشان. مدام با خودم تکرار میکنم و با آنها کلنجار میروم. در سرم جان میگیرند و میرقصند و تجزیه میشوند تا با خودم حلشان کنم و مسیر جدیدی در ذهن من ایجاد میکنند. این رفتار به مطالعهام روی طبیعت، آدمها و دیگر چیزها هم سرایت کرده؛ لذا هر روز زندگی من پر از کتابها، آدمها و چیزهای دیگری است که حرف و رفتارشان مرا به سمت و سوی دیگری میبرد. اما اگر مشخصا بخواهم از کتابی نام ببرم که زندگی مرا تحت تاثیر خودش قرار داده، قطعا باید بگویم: قصههای بهرنگ.

خواندن را قبل از دبستان یاد گرفتم و خانهی کوچک ما دنیای اسرارآمیز قصهها بود. پدر و مادر جوان من، یکنمه حقوقشان را خرج نوار قصهی عباسقلی خان و بزک زنگولهپا یا داستانهای برادران گریم و رولد دال میکردند. مثل ماتیلدا، با یک لیوان شیر مینشستم گوشهی اتاق و ستون کتابهای کنار دستم را سر میکشیدم. روزها همانجا مینشستم و بیخستگی میخواندم و هیچ چیز دیگری نمیخواستم. "قصههای بهرنگ" را خاله به من هدیه داده بود. تابستانها که میرفتم روستا، پیش مامبزرگ و آقا و او، شبها مرا پیش خودش میخواباند در آن اتاق خنک گچی که اجازه داده بود روی دیوارش نقاشی بکشم و پنجرهاش، آسمانی شبقرنگ داشت که ستارههای درخشانش شمردنی نبودند. من چشمهایم را میدادم به آسمان و گوش میسپردم به خاله که برایم قصهی اولدوز و یاشار را تعریف میکرد. یک روز دوباره سروقتش رفتم. یک بعد از ظهر احتمالا که مامبزرگ خوابیده بود و مامان و بابا سرکار بودند و من همهی کتابهای کتابخانهام را خوانده بودم و دوباره از نو شروع کرده بودم.
چشم من در کندوکاو دنیای بیرون بود و گوشم پر از افسانههای کهن و قصههای پریون. میخواستم از چند و چون جهان پهناور سردربیاورم. اسرار درون آدمها را میجستم. در سر آنها چه میگذرد؟ زندگی از نگاه دیگران چگونه است؟ صمد، اولین کسی بود که با من حرف زد. "ببین بچه، اینا میگن تو نمیفهمی، ولی من میخوام بدونی."* گفت زندگی ساده نیست چون دنیا جای قشنگی نیست. البته تو میتوانی از پس آن بربیایی و خیلی وقتها هم نمیتوانی. گاهی زندگی یکطوری است که کاریش نمیشود کرد. اما زیاد برای چیزهایی که از دست رفته، غصه نخور. نگذار بیشتر از آن از دست برود و سعی کن به فکر چیزهای مهمتر باشی. لطیف را، ننه کلاغه را، و بیشتر از آن، زنبابا را از یاد نبر... صمد با من حرف میزد و من ماهی سرخ کوچولویی بودم که هرچه میکرد خوابش نمیبرد. همهاش در فکر دریا بود.
سالهای نوجوانیام با حافظ گذشت. 14 ساله بودم که از حافظیه یک دیوان جیبی فیروزهای رنگ گرفتم. همهجا همراهم بود. زیاد میخواندم و هیچ نمیفهمیدم. فقط عاشق تصویر حافظ خواندن بابا بودم. بعد از یک مدت اما، وزن شعر در آدم اثر میکند. ذهن، موزون میشود و خواندن سادهتر (حتی اگر چیزی از حرفهایش سرت نشود.) و آواها تو را دلبسته میکنند. در زمزمههای گاه و بیگاهم جای گرفتند و راه باز کردند در زندگی روزانهام؛ صبح، شب، در مدرسه، اتوبوس، دانشگاه، هر وقتی که تنها بودم. با کلمات حافظ مأنوس شدم. راه را به من نشان میدادند، در غصه و دلتنگی همراهم بودند و هنگام ضعف و بیقراری، قوت و آرامشم شدند.
من 14 سال است هر روزم را با کتاب میگذرانم. این بهترین کاری بوده که میتوانستم در حق خودم بکنم. امیرالمومنین(ع) میفرمایند:« آنکه با کتاب آرامش یابد، هیچ آرامشی را از دست نداده.»غررالحکم و دررالکلم/ح8126
*بخشی از دیدگاه صمد بهرنگی در رابطه با ادبیات کودک که در مقدمهی همین کتاب آمده: کلیک
خ. این پست تقصیر چارلی بود و دلم میخواهد پای سارا و مانا را به ماجرا باز کنم.