I'm nobody! Who are you?
Are you nobody, too?
Then there's a pair of us — don't tell!
They'd banish us, you know.
How dreary to be somebody!
How public, like a frog
To tell your name the livelong day
To an admiring bog!
I'm nobody! Who are you?
Are you nobody, too?
Then there's a pair of us — don't tell!
They'd banish us, you know.
How dreary to be somebody!
How public, like a frog
To tell your name the livelong day
To an admiring bog!
بابا لنگ دراز عزیز،
چک مقرری ماهانه دریافت شد. از شما خیلی ممنونم. اولین کاری که باید با آن میکردم، خریدن کاموای پشمی سبز بود برای بافتن شالگردنی که مثلا قرار است مادربزرگم برایم بفرستد. او پیرزنی جدی و سختگیر است که همیشه نگران است من سرما بخورم. اسمش لوییزا است، آن را از روی اسم نویسندهی زنان کوچک انتخاب کردهام. از او خواسته بودم شالگردنم آبی باشد اما او فکر میکند آبی مرا رنگپریده و بیمار نشان میدهد. رنگ زرد هم مناسب دختری به نام سیلویا است که موهای قهوهای روشن، قد بلند و کمری باریک دارد، نه من. سبز، رنگ جودی ریزه میزهی پر جنب و جوش است که در سرمای سخت زمستان به یک جوانهی کوچک امید میماند.
اما بابا، نمیدانید که چه شد. وقتی برای خرید به سمت مرکز شهر میرفتم، حراجی کتابهای دست دوم را دیدم که دخترهای فارغ التحصیل راه انداخته بودند. بابا، امیدوارم تصور نکنید دختر بیفکر و ولخرجی هستم. شما هم اگر خوب به این مسئله فکر کنید که در دنیا چهقدر چیز برای دانستن هست، درک میکنید که چهطور تا آخرین سکهام را کتاب خریدم. ماجراهای تام سایر از مارک تواین، غرور و تعصب جین آستن، بلندیهای بادگیر، نمایشنامههایی از ایبسن و شعرهای اسکار وایلد، والت ویتمن و امیلی دیکنسون. شما تا به حال از امیلی دیکنسون خواندهاید؟ بابا، اگر یکی از شعرهای او را خوانده بودید، شما هم تمام پولهایتان را خرج کتابش میکردید. شاید هم به خاطر همین چیزهاست که آقای گریگز را استخدام کردهاید. کار خوبی کردید، چون در غیر این صورت، دیگر ماشین نداشتید. مثل من که پول اتوبوس هم نداشتم و در سرما ایستاده بودم با ده جلد کتاب سنگین و فکر میکردم مادربزرگم شاید ماه بعد شالگردنم را بفرستد. به هرحال، پیری است و فراموشی!
نگران نباشید بابا. همان موقع جیمی مکبراید را دیدم. او داشت برای دیدن سالی به خوابگاه میرفت. گفت مرا هم میبرد و کمکم کرد وسایلم را در ماشین جا بدهم. مکبرایدها واقعا آدمهای مهربانی هستند. وقتی رسیدیم، سالی از من و جولیا دعوت کرد برای عصرانه همراهشان باشیم و ما در راه کافه تریا، دانشکده را به جیمی نشان دادیم.
حالا دیگر هوا سرد شده و با اینکه خیلی کم باران میبارد، بیشتر وقتها آسمان ابری و دلگیر است. درختها هنوز برگ میریزند و ما هر روز با صدای جارو کشیدن برگهای خشک بیدار میشویم. اوایل صبح، وقتی هنوز آفتاب درنیامده، هوا سوز دارد. ما یقهی پالتویمان را بالا میدهیم و میدویم تا کافه تریا، یک لیوان قهوه میگیریم و میرویم به کتابخانه. امتحانات نزدیک است و جولیا حسابی درس میخواند. او میخواهد امسال هم شاگرد اول بشود. بابا، قول میدهم درسهایم را خوب بخوانم. حالا که شما محبت و لطفتان را نصیب من کردهاید، نمیخواهم ناامیدتان کنم.
آفتاب از پنجرهی کتابخانه افتاده روی میز و جزوهی دستور زبانم و سالی از آن طرف سالن علامت میدهد که برویم برای نهار.
دوستتان دارم بابا.
دخترک کوچک شما
جودی
پ.ن. میتوانم امیدوار باشم که در تعطیلات شما را در مزرعهی لاکویلو ببینم؟
خ. به دعوت غمی، با دعوت از فافا، عارفه، محمدعلی و هرکه دلش به نوشتن است.
_You left me _Sire_two Legacies
A Legacy of Love
A Heavenly Father would suffice
_Had He the offer of
_You left me Boundaries of Pain
_Capacious as the Sea
_Between Eternity and Time_Your Consciousness_and MeEmily Dickinson_