بعدازظهر یکی از برادرهایم داشت آن یکی را به دوئل دعوت میکرد. آن یکی پرسید کجا؟ و من گفتم تالار نشانها و مدالها! و خندیدند، قبل اینکه بخواهم چند صفحه توضیح بدهم!
از نهسالگی من تا یازدهسالگیشان طول کشید رسیدن آن لحظهی فرخنده که من پاترهدی همزبان در دنیایم داشته باشم و حقیقت اینکه به صبرش میارزید.
خ. بله، خواهربزرگهای هستم که حواسم بوده کتاب اول را در تابستان یازدهسالگی بخوانند.
خ. رو به امین که گفت بیشتر از برادرهایت بنویس.