انقدر آراماند این روزها که آرزو میکنم کاش میشد چند ساعتی ازشان جمع کنم در کولهام و نگه دارم برای روزهای بعد. حالا که بیشتر راه میروم؛ حالا که هوا گرم شده و آفتاب زندهترم میکند؛ حالا که کتابهایی برای خواندن دارم و کسانی را میبینم و با کسانی حرف میزنم. گاهی جا میمانم وقتی کنار هم راه میرویم و کولهام سنگینتر میشود از چیزی که هست و دوست دارم به کفشهایم خیره بشوم و آرام نفس بکشم تا صخرهای که روی قلبم است جابهجا بشود. بعد میتوانم لبخند بزرگی بزنم، انقدر بزرگ که بگذرد از تصنعیبودن و گوشهاش به صمیمیت بزند. خوشحالم از اینکه زندگیام را پس گرفتهام؛ شلوغبودن، از این سر شهر به آن سر دویدن و جایی برای بودن داشتن. اما دوست دارم زودتر برگردم و بنشینم روی صندلیهای ایستگاه مترو و ردشدن قطارها را نگاه کنم و صبر کنم تا هدفونم تا آخر پلیلیست بخواند. با اسپاتیفای بیشتر از هر کس دیگری وقت میگذرانم. هر موقعی که حرفی برای زدن دارم و جایی ندارم، هر موقعی که نمیدانم چه حالی دارم، وقتی از بقیه خسته میشوم یا از بهیادآوردن. دیروز صبح که بیدار شدم و عینکم را از قفسه برمیداشتم، دیدم که آن قاب نقاشی قدیمی افتاده. برگرداندمش سر جایش. چند وقت بود که نگاهش نکرده بودم؟ نمیخواستم نگاهش کنم. رفتم از خانه بیرون و تمام روز با من آمد و سنگین شد روی قلبم. آخر شب که به اتاق برگشتم، هزار چیز کوچک دیگر منتظرم بودند. همهشان توی یک کیف جا شدند. نامهها و یادداشتها، ساعتی که سبحان برای تولدم بهم داده بود و باتریاش را درآورده بودم، وداع با اسلحه که هنوز جلد بود با کاغذ پوستیای که قبلاً رویش طرحی کشیده بودم از دختری که موهایش قرار بود نقشهی شهری باشد، آن شب که سهیل نفیسی گوش میکردم. کتاب را با خودم بردم سفر و دستخطم طرف دیگر کاغذ از همان سفر مانده، وقتی کنار رود بودم و آفتاب ظهر زمستان گرم میتابید. چند جلد کتاب دیگر هم هست که در طی سالها هروقت در کتابفروشی دیده بودم، سوا کرده بودم. همهشان جلد شده، یکی با روزنامه، یکی با گفتوگوهای قدیمی، با تصویری و بیتی شعر و این آخری هم هیچچی، چسبش حتی شل شده. چونکه یادم هست جلد دیگر را توی آن کافهی وس اندرسن جدا کردم و دادم به مهتا. گفتم برای کس دیگهای بود، ولی میخوام که برای تو باشه. توی کولهام بود؛ با خودم برده بودم. خردهریزههای دیگری هم هست؛ مرغ آمینی که از نقاشی افتاد و گل زنبق کاغذی را گذاشتم لای صفحات وداع با اسلحه. جعبهی موسیقی را هم جا دادم. فکر میکردم کاش میتوانستم این را از بقیه جدا کنم، اما به نظر میرسد که این تنها چیزی است که میتواند ثابت کند باقی آنها ساختهوپرداختهی ذهن من نبوده. همهشان توی یک کیف جا شدند. باقی شب را اسپاتیفای حرف زد و من به اتاقم خیره شدم که خالی بود و غریبه و فکر کردم به اینکه چرا دوستی برای من از هرچیز دیگر دستنیافتنیتر است.