در پیادهرو فقط من راه میروم. ماسکم را باز کردهام، باران نرم و آرام میبارد. شب آرام است و خلوت و خنک. تنهاام و سرگردان، اما، اما از ترس خالی. خستهام و امید کمی دارم. گاهی خیال میکنم، اما خیلی رویش حساب باز نمیکنم. چیزی هست، در این راه، در این شب خلوت خیابان سپه که مرا پیش میبرد و میتوانم باقی راه را پیاده بروم، یا منتظر اتوبوس بمانم، یا برگردم و بروم جای دیگری. همین را از همه بیشتر دوست دارم. هیچ چیز نمیتواند اشتباه پیش برود؛ هزار مسیر ممکن هست و هر کدام رو به دنیای تازهای. دوست دارم که مجبور نباشم؛ دوست دارم که بازیگوشی کنم.