آخرین روزی که اینجا بودم، بعد از آخرین کلاسم دویده بودم تا کتابخانه و مستقیم آمده بودم در این راهروی کتابهای لاتین که ستونی میانهاش داشت و آنقدر میگذشت از وقتی که کسی سراغی از کتابهایش گرفته بود، همهشان زیر لایهای از غبار خواب رفته بودند. فقط من بودم که به آنها سر میزدم. حال خوبی نداشتم آن روزها و کتابخانه همیشه من را در بر میگرفت، قایمم میکرد. در آخرین دیدارمان دویده بودم تا ته راهرو، عینکم را گذاشته بودم روی قفسهی کتابها و در مقنعهام گریه کرده بودم. بعد هم نشسته بودم روی زمین، پای ستون و دیدم در قفسههای پایینی امیلی نشسته است. شعرهایی خوانده بودم و درد دلم را گفته بودم. وقت خداحافظی گفتم زود برمیگردم و کولهام را برداشتم، عینکم را زدم و سوسور و شکسپیر را با خودم بردم خانه. دنیا از روز بعدش به هم ریخت و کتابخانه از اتاق من دور شد و سوسور قهر کرد و رفت پیش ناتل خانلری.
خیلی زمان گذشت تا برگردم. خانم کتابدار مرا یادش نمیآمد؛ از بین دانشجوها، آن تعداد کمی که در دانشکده بودند، کسی را نمیشناختم؛ در نمازخانه بسته و برقها خاموش بود و تا طبقهی پنجم بالا رفتم و دیدم در اتاق همهی استادهای محبوبم بسته است. اما هنوز کتابخانه و راهروهای تنگش و کتابهای غبارگرفتهاش پایین پلهها منتظرم بودند. مرا در بر گرفتند و پنهان کردند و برایم قصهی روزهایی را گفتند که خورشید کمجان غروب سر میکشید وقتی عصرها از پلههای دانشکده پایین میآمدی و از آن افق مسلطی که به اندازهی خیال وسعت داشت، چیزهای زیادی بود برای دوستداشتن.