بعد از سالها که ایستادم هربار و گوش کردم به آدمهای زندگیام که نمیتوانند باشند، نمیخواهند باشند، خیلی وقت است که رفتهاند و ساکتبودن و پذیرفتن اینکه نمیشود کسی را که نمیخواهد نگه داشت، و نگاهکردن رفتن و دورشدنشان، حتی اگر برگشتهاند عوضشدنشان و قبولکردن اینکه شاید قسمت همین بود و خاککردن همهچیز تا بایستم و تا نشوم، نلرزم بمانم، حداقل تا همینقدرش که هست، این شبها همهچیز را به یاد میآورم و زیر باران حیاط در پولیورم قایم میشوم و اشک میریزم و میخواهم بگویم برگردید، میخواهم اصرار کنم که اشتباه میکنید، میخواهم بیایید با هم قدم بزنیم، گوشهی کتابفروشیها قایم بشویم، تا صبح بیدار بمانیم، شعر بخوانیم، عجیبترین چیزهای جهان را که در سینهی ما پنهان است بازگو کنیم، بخندیم. میخواهم خواهشهایی که نکردهام بکنم و برای رفتنتان گریه کنم و بگویم اگر از من دور بشوید چهقدر تنها میشوم، حتی اگر باز بخواهید بروید، حتی اگر من هیچوقت کافی نبوده باشم، حتی اگر قسمت همین نبودنها باشد.