جمعه ۲۳ مهر ۰۰
"...I'd've danced like the queen of the eyesores
and the rest of our lives would've fared well."
توی آشپزخانه درس میخوانم. همینطور که چشمهایم از روی خطوط نظریههای اخلاق دورهی روشنگری میگذرد، فکر میکنم خانه حتماً باید یک اتاق برای کار داشته باشد. خیلی فکر میکنم به این که تفکیک فضاها چهقدر در ارتباطم با هر وجه زندگی تفاوت ایجاد میکند. از وقتی ساعتهای درسیام را در آشپزخانه میگذرانم، کمتر ضعف میکنم و در اتاقم بهتر میخوابم. قالی کف آشپزخانه هم خیلی نرم است. لیوان شیروعسلم خالی شده و سست و خوابآلودهام. ساعت به یازده نزدیک میشود. کتاب را میبندم و نشسته وسط آشپزخانه، به خانهی خالی نگاه میکنم. موسیقیای در ذهنم میچرخد. قبل از آنکه بلند شوم و خانهی خالی را تاریک کنم، پیدایش میکنم، یکبار دیگر زمزمهاش میکنم و خانهی خالی یک حس آشنای قدیمی را به یادم میآورد. دلتنگم، نه با حسرت.