ساعت ۷ بیدار شدم اما هیچکدام از کلاسهایم هنوز تشکیل نشده. اگر دانشکده بودم، میرفتیم بوفه، فلاسک چایم را پر میکردم و کمی مینشستم پشت میز کنار دخترها تا بیقراریام دوباره مرا بکشاند به پلههای کتابخانه. بارها خوابش را دیدهام، انقدر که دلتنگم، که پلهها را دوتایکی پایین میروم و میایستم سر پاگرد و نگاه میکنم به سالن مطالعه. اوایل دلم میخواست پشت میزتحریرهای تکنفره بنشینم که البته زودتر پر میشد، چون بالای سر هرکدام پریز برق بود. اما واجب نبود برای من. حتی اگر جای خالی هم بود، من مینشستم پشت میزهای بزرگ مشترک و آنها را میگذاشتم برای بچههایی که لپتاپ دارند. کوله و فلاسک و کتابهایم را پهن میکردم آن سمتی که آفتاب میگرفت و گرم بود، میگشتم بین چهرهها ببینم از آدمهای همیشگی کدامها هستند. کمی که وقت میگذراندی آنجا، کمکم بعضیها آشنا میشدند. میدانستی کدامها برای ارشد میخوانند، کدامها مشغول مقاله نوشتناند، رشتههایشان چیست، بچههای کدام گروه این هفته امتحان دارند. بعد میرفتم گشتن بین راهروی مختلف و کتابهای رندمی را برداشتن، مروری میکردم و به من دید میداد که در ماههای پیش رو به کدام سمتوسو میخواهم بروم. یا گاهی مینشستم به نوشتن. این فرصتهای کوتاه و بلند ساعت نهار و بین کلاسها فرصت میداد که نفسی بگیرم و هر بخش روزم را هضم کنم، دربارهاش فکر کنم، بنویسم و آسوده بگذرم و بروم سراغ باقی روز. این بود که غروبها که برمیگشتم و از ایستگاه مترو خیابان ولیعصر را قدم میزدم تا خانه، سبک بودم و لرزش برگهای چنار را در باد پاییز حس میکردم. و خانه، فقط خانه بود، نه محل کار و کلاس درس. فاصله در زمان و مکانها اجازه میداد بگذرم و حرکت کنم بین وادیهای مختلف زندگیام.
نشستهام توی حیاط. سماور را روشن کردهام و منتظرم چای دم بکشد. چیزهای زیادی برای نگرانی هست، اما نگران نیستم. از جنگیدن با همهچیز خستهام، از میل به تغییردادن همهچیز. زندگی در کنترل من نیست، و انگار چندان هم با آن مشکلی ندارم.