چهارشنبه ۱۶ فروردين ۹۶
اینجایی که هستم خونه ی بچگیامه.. خونه مام بزرگ اون موقع طبقه ی بالا بود. شبا میترسیدم تو راه پله ها.. مامانم می گفت بلند بگو من از هیچی نمی ترسم. نه از تاریکی نه از تنهایی.
خ. من دارم می ترسم یکم .
اینجایی که هستم خونه ی بچگیامه.. خونه مام بزرگ اون موقع طبقه ی بالا بود. شبا میترسیدم تو راه پله ها.. مامانم می گفت بلند بگو من از هیچی نمی ترسم. نه از تاریکی نه از تنهایی.
خ. من دارم می ترسم یکم .
اینجا هم دستشویی حیاطه :مصیبت، زجر، بدبختی
متاسفانه ترس از اون مواردی نیست که ورد بخونی و غیب بشه
نمی دونم. بعضی وقتا بیشترش می کنه.