گم شده بودم در بیابان. فرسنگها را پیاده گز کردم دنبال خانهای، سبزهای، آبادانیای. فقط آفتاب بود که تیز میتابید به مغز سرم. هزارها قدم رفتم جلو و افق بیابان نزدیکتر نشد. کوههای سخت را بالا رفتم و از آن بالا تا چشم کار میکرد تنها زمینهای خشک گسترده بود. دو هزار قدم برگشتم، مسیرم را عوض کردم، روسریام را گیر دادم به بوتهی انبوه خاری که نشانی برای راه آمده باشد و سر آخر آفتاب که میچکید و در زمین تشنهی بیابان فرو میرفت، دیدم که تمام وقت دور خودم گشتهام. با آخرین توانی که مانده بود، شروع به کندن زمین کردم به دنبال چکهای آب و فقط خاک گرم آفتابخورده مشتهایم را پر کرد. آسمان صاف آبی، ملغمهای از رنگهای زرد و سرخ شد، درخشید و تابید و ناگهان به سکوت تاریکی نشست. خسته بودم و قطبنمای من شکسته بود. هیچکس نبود که بفهمد من برنگشتهام. من گم شده بودم و آنطرفها، آن دور، نمیدانم در کدام جهت، شهری بود که زندگی جاری بود در آن، بدون آنکه حواسش باشد یا اهمیتی بدهد به اینکه من نیستم.
شب بیابان ساکت بود و سرد، آنقدر که دلتنگ آفتابم میکرد. با خودم فکر میکردم فقط باید دوام بیاورم تا روز برسد، آنوقت چارهای پیدا میکنم. اما آن شب را پایانی نبود. آنقدر که توانستم چشمهایم را باز نگه داشتم و هربار در مرز بیهوشی، نوری حس کردم و از جا پریدم؛ اما تنها خیال بود یا سوسوی غمانگیز ستارهای. کولهام را بغل کردم و به خواب رفتم. از سرما بیدار شدم و همچنان شب بود. دستهایم را در جیبم مشت کردم و راه افتادم. به هرحال بهتر از نشستن و کارینکردن بود. اما بعد از پیمودن مسیری، به نظر بیمعنی و احمقانه آمد. لبهی صخرهای نشستم و انگشتهایم را شمردم. خیره شدم به سایه و نیمسایهی سنگها و خیال بافتم که فردا به کدام حقه و کلکی نجات پیدا کنم. مثلاً اینکه چشمههای زمزم از زیر پاشنههایم بجوشد و بیابان گلستان بشود و درختهای میوهاش را نذر جان سالم به در بردن از این مخمصه کنم. اما شب بود و تاریکی از گوشهایم تو خزید و سرم را پر کرد و خیالهایم را برد و خوابهایم را گرفت و دست دراز کرد و قلبم را در چنگش فشرد و با هر نفسم، از دستهای جوهری تاریکی اضطراب پخش شد در وجودم. هرچه ترانه بلد بودم به آواز خواندم اما سکوت شب بزرگتر و عمیقتر از صدای من بود. در انتهای سکوت، صدای کودکیام را میشنیدم و صدای گریهها و کابوسهایم را و صدای ناامیدی را از روبهرو که رنگ صبح را در خیالم خاکستری کرد و آفتاب را سرد و خاموش. و قلب مرا صداها در مشتشان میفشردند. دویدم به هر طرفی که دور بروم، دور بشوم، اما سکوت به دنبال من بود و شب تمامی نداشت.
گاهی دنبالهداری با عجله میگذشت، پشت سرش فریاد میزدم که نمیتواند مرا با خودش ببرد؟ لااقل راه را به من نشان بدهد؟ نمیداند چهقدر مانده تا صبح؟ از دیدنم ریسه میرفتند و از خندهایشان لجم میگرفت. دهان هم که باز میکردند برای حرفزدن، آنقدر دور شده بودند که کلماتشان در صدای وزش باد میان بوتههای خار گم میشد. یکبار یکیشان سر برگرداند و با اخم ملایمی گفت شوخی میکنی؟ بالا را نگاه کن.
بالا صفحهی تخت تاریک بود و نقطههای روشن پراکنده. از غروبی که انگار سالها از آن میگذشت، ستارههای بسیار دیگری ظاهر شده بودند. روی خاک سرد بیابان دراز کشیدم و خیره شدم به هزارهزار ستاره. از این فاصله همه کوچک و خنک به نظر میآمدند. اگر هرکدامشان را برمیداشتی، تنهایی یک اتاق را هم نمیتوانستند روشن کنند. شاید با چراغ چشمکزن اعلان گوشی اشتباه میگرفتیشان. حالا اما، کنار هم زیبا بودند. انگار یک چیز بودند همهشان، یک تصویر کامل، بدون اینکه جدا از هم اسمی داشته باشند. تیرِ کمان جبار را دنبال کردم تا خرس بزرگ که خودش را سپر بلای کودکش میکرد و در انتهای دم بچهخرس، ستارهای نورانی نشسته بود و لبخند میزد. و همانقدر که عجیب بود، طبیعی بود. بیآنکه شکی به حسم داشته باشم، منتظر بودم چیزی بگوید. گفت انگاری نور این همه ستاره کافی نیست که سحر برسد! پرسیدم سحر از کدام طرف میآید؟ سمتی را نشان داد. میخواستم راه بیفتم اما پیش رویم ظلمات بود. گفت قدمبهقدم بیا، من راهنمایت میشوم. نگاه کردم به اطرافم... کولهام را جایی انداخته بودم. گفت دیگر احتیاجش نداری.
راه افتادم زیر پهنهی آسمان، قصهام را برایش تعریف کردم که چه شد که یکروز جمع کردم و از شهر زدم بیرون، راندم در جادههای غریبه تا که دیگر ماشین من را نبرد و بعد از آن سرگردان بیابان شدم. با دقت گوش میکرد. گاهی همراهم آه میکشید و گاهی میخندید. چندوقت یکبار هم، بدون آنکه رشتهی صحبت را ببرد، آرام سمتوسوی مسیرم را اصلاح میکرد. کمکم ستارههای دیگر هم جمع شدند و گوش دادند و یکبهیک نامشان را گفتند و قصهشان را تعریف کردند. خسته بودم و دهانم خشک، اما راه هموارتر بود برایم. کمکم هوا به گرگومیش میزد و آسمان از دوردستها روشنی میگرفت. ستارهها کمرنگ میشدند و محو در پهنهی آسمان، اما میدانستم هستند و صدای ستارهی راهنما مرا پیش برد تا آخر بیابان. هوا صاف بود و تکههای ابر پراکنده. پا روی ابرها گذاشتم و بالا رفتم، سر جای خودم در آسمان. صبح دمید و بیابان یخزده را روشن کرد.