دوشنبه ۴ مرداد ۰۰
خوشحالم؛ شوق دویده در تنم. اتاق هنوز در تاریکی غروب ماتمگرفتهی ساعتی پیشش است، اما چشمهام بیدار و سرحالاند. و من در همین لحظه ماندهام؛ قبل از آنکه سکوت صداهای ضبط شده را ببلعد و مصیبتهای خاموش از هرطرف سربکشند و درهم بیامیزند و مرا به بندهایشان بکشند تنگ و راهی برای نفس نگذارند.
ماندهام در این لحظه که برای خودم است و نه حالای من، من روزهای گذشته. منِ آن شببیداریها که به تلخی صبح روزهای بعدش راضی بود، منِ همهی آن لحظههای در اسارت زندگی که با تهماندهی جانش مینشست و میخواند و کلیدواژه مینوشت و دانهدانه میآزمود تا قفل متن را باز کند، تا متن زبان بگشاید، تا رازهایمان را برای هم برملا کنیم. و دست این لحظه را میگیرم و میبرم به مرور ذرههای کوچک امید پنهان در آن شبها و روزها و ظهر دوشنبه که همه میماندند تا دو ساعت بعدش. تا نشانشان بدهم امیدهای کوچک بالأخره چیزی به دستهای تو میدهند و تلاشهای خالص مداوم که نمیدانستی حتی رویش را به کدام مقصد و مقصودی کنی، آخر به یکجا میرسند؛ به یک لحظهی خوشحالی. همین کافی است برای من که یادم بیاورد من زندهام و هنوز شوقی و محبتی در دل من و تو. و این راز پنهان را نگه میدارم تا شبها و شبها باز خواندن و برای کسی دیگر خطی نوشتن تا محبت را در دل هم سبز کنیم؛ تا من و تو همدیگر را زنده نگه داریم.