پنجشنبه ۲۱ اسفند ۹۹
دومین نقد زندگیام را نوشتم. داستان محمد بود. سپرده بودندش به من. در جمع کانون کتاب دانشگاه خواندم. محمد هم بود. قبلش داستان را با صدای خودش خواند. بعدش هم آمد. بعد از تشکرها و آن صفتها که من خیلی دوستشان دارم، پایان صحبتش سهبار گفت:« خیلی عالی بود، خیلی عالی بود، خیلی عالی بود». بوی کاغذ و چوب آمد و انعکاس نوری که سر میکشید از پنجرههای بالایی کتابخانه. حس کردم کنار همایم، برگشتهایم خانه.