شام میخوریم. اخبار برف و بارش مناطق مختلف را نشان میدهد. اسم شهرها را برای مامبزرگ میخوانم. زنجان و خوی حسابی سرد است. مامبزرگ میگوید: اینجوری باید برف بیاد. میگویم همینجوری من دارم یخ میبندم. تعریف میکند که قدیم دهات طوری برف میآمد که تونل میکندند برای رفتوآمد. حنابندان حسنعمو، خانهی فرنگننه جا برای خواب نبوده. شبانه با مِیرَم زنعمو برمیگردند سمت خانهشان. آقا هنوز نرسیده بود از تهران. مامبزرگ خاله حاجیه پشتش بود و بغلش خاله ثریایم (که طفل معصوم عمرش به سهسال نرسید). زمین یخ بسته بود که پا در هر قدم سر میخورد. کفشش را درآورده بود و گرفته بود زیر بغل. در تاریکی شب رسیده بودند خانه. چند ساعتی بعد هادیعمو در را کوبیده بود. برگشتنی از شبنشینی، گرگها دنبالش آمده بودند. چوبدستی چرخانده بود و پشتبهپشت خودش را رسانده بود به در خانه. گفته بود خدا به داد برسد و کسی امشب بیرون نماند. دم صبح در صدا کرد.
رانندهی اتوبوس گفته بود بیا ببرمت تا جوکار و صبح برگرد اما سر جاده پیاده شد و پای پیاده به راه افتاد. برف و تاریکی روی خانهها و باغها را که میپوشاند، تشخیص نشانی سخت میشود. سر بلند کرد و دید رسیده به عشاققله، باغهای حوالی جوکار. رد پایش را گرفت و راه را برگشت تا رودخانه را پیدا کرد که یخ بسته بود و بالا آمده بود. از روی همان سطح یخزدهی رودخانه نرمنرم آمد. دمدمای صبح بوده. رسید پشت در، با چرخ خیاطی روی دوشش.