من فکر میکنم ظاهر زندگی آدم باید شبیه باطن زندگی آدم باشد. یعنی این اتاق حرف میزند و میگوید که خورشید اینجا زندگی میکند و حالا اگر با او وارد مکالمه بشوی، قرار است اخم کند یا نه. تخت مرتب یعنی من از کاری که میکنم لذت میبرم. انبوه کاغذها توی قفسه یعنی هرکاری به من بگویی جواب میدهم «بعداً». پردههای جمع شده یعنی حضور هیچ چیزی توی اتاق را نمیتوانم تحمل کنم و لیوان یعنی حالم خوب است و بیا با هم خوش بگذرانیم. بعضیها که خانه و زندگی من را ندیدهاند فکر میکنند باید خیلی منظم باشم. در ذهن من همه چیز جای خود را دارد اما لزوماً اتاق همیشه جاروکشیده و بیگردوخاک نیست. مسئله اینجاست که تو زندگی را نمیتوانی مرتب کنی. برای من همیشه پر از اتفاقات غیرمنتظره و خارج از کنترل بوده. خانهتکانی تمام نشده، دزدی میزند و همهجا را زیرورو میکند. نظم در آشفتگی مورد علاقهی من است. نظمی که من تحمیل نمیکنم و مال خود زندگیست. من نشستهام، لحظهی انفجار را تماشا کردهام، صبر کردهام و دیدم چهها ممکن است پیش بیاید. الگوی آشفتگی آشکار شد برای من. یاد گرفتم که هرجای زندگی به چه چیز احتیاج دارم. به نظمی درونی رسیدم، سیال و منعطف که در هر تجربه میداند اتاق را چهطور بچیند، سراغ کدام پوشهی لپتاپ برود و کدام روتین روزانه. اینها را مینویسم چون آن وقت سال است که امتحانهایم را دادهام و حالا وقت فراموشکردن است و باز پیشرفتن. پوشهی کاغذهای آ3 که سال پیش مطالعاتم را مکتوب کرده بودم، کنار دستم است اما درس این یک ساله همین بود؛ تن به پیشبینیناپذیری زندگی دادن، اعتماد به تجربهی گذراندن لحظههای پیشین، به نیازها گوشکردن و پاسخ همدلانه. بعد هم باید فراموش کنی و بروی سراغ لیوانهایت.