کمی بمان. بگذار برایت یک لیوان دیگر چای بریزم. بگو در راه که میآمدی از کجاها گذشتی، کهها را دیدی. بگذار کتت را بگیرم. بیا بنشین. دارم برایت انار دان میکنم. پیش از سپیدهی صبح آخرین ستارهی شب در آسمان حیاط ما سوسویی زد. گمان کردم که مژدهایست. چرا نمینشینی؟ اگر خانه گرم است پنجره را باز کنم. کتاب تازهای خواندهام. نامش را یادم نمیآید. آخر داستان شوکه کننده بود. چاییات دارد سرد میشود. چرا بلند شدی؟ بیا برویم گلدانهایم را نشانت بدهم. گلهای رزمان خشکیده بود. حالا دارد غنچه میکند، میبینی؟ کجا داری میروی؟ یک عالم با تو حرف دارم. کمی دیگر بمان. بگذار این آهنگ را با هم برقصیم. چرا عجله داری؟ بیا یک اپیزود دیگر ببینیم. همهاش انگار میخواهی بروی، وقتی من میخواهم کمی بیشتر پیشم بمانی. چرا برگهای چنار در یک روز میریزند؟ ته قوری اندازهی یک فنجان دیگر هم چای نیست. تا چشم به هم میزنی بهار میرسد و بعد زمستان است. چرا نمیمانی تا بعد از این ترانه؟ مثل این است که همیشه روی زانوهایم التماس میکنم. حسهای خوب، همهاش انگار میخواهی بروی، وقتی من آن دیگری را میخواهم که کمی بیشتر بمانی.