گاهی خودم را از جریان زندگی جدا میکنم و بالا میبرم، بالاتر از اینکه لحظهای به چشم بیاید یا گذرش حس شود. مسیر آمده را نگاه میکنم، ردی بیزمان و آرام، راهش را رفته، کارش را کرده، میکند، رخ میدهد. چشماندازی دلهرهآور نیست. وقتی از زمینه جدا میشود، دیگر احتیاج به پاسخگویی را حس نمیکنی. خودت را در معرض قضاوت نمیبینی، دست به ویرایش خاطرات نمیزنی. در این دیدگاه مسلط دورافتاده، تماشاگر فقط منم و خدای بزرگتر از همهی ما. دیگریها نیستند. وز وز صداهای دیگر ذهن را پر نمیکند. مسیر آمده را نگاه میکنم. آرامم. حالم خوب است. هیچ کم نگذاشتهام. همه را کامل و سالم زیستهام. به حقیقت درد کشیدهام، به حقیقت محبت ورزیدهام. هرکجا لازم بود باشم، بودم. هرگاه وقت رفتن رسید، رفتم. در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته میخورد و میتراشد اما تصویر بزرگتری هست. فارغ از اینکه چه چیزهایی پیش آمده، رد مسیری میماند از تو که چگونه پیمودهای. من زندگی را تمام و کمال خواستهام. دردهایش را به جان میکشم. تا هرزمان که تاریکی طول بکشد، کورمال کورمال به دنبال روشنایی میگردم و آمادهام هروقت که بخواهد با همهی قلبم شاد باشم و محبت کنم.