حالتون چهطوره؟ شب یلداتون مبارک. سالهای گذشته بابا دفتر دوبیتیهاش رو باز میکرد، برامون دوبیتی میخوند. گاهی من ساز میزدم. کنار هم بودیم و هرکس چیزهای خوشمزهای میآورد که آخر شب دم رفتن اضافههاش رو تقسیم میکردیم و من میآوردم خونه برای آخر شبها که مینشستم پای درس. تسلای کوچکی بود برای مصیبت اومدن زمستون. لحظههای کوچک خوشحال کننده در زمستونها پر شمار میشه. یکجورهایی احساس میکنم باید خودم رو دلداری بدم. مهربانتر میشم و تلاشم بیشتر میشه برای راهاومدن با خودم. بخش عظیمیش معطوف به خوراکیهاست و شب یلدا برای همین میتونه قلهی شبهای مناسبتی باشه، در رقابت تنگاتنگ با شبهای نیمهی شعبان و اون شبی در هرسال که خسته برمیگردم و میون راه به کتابفروشی سر میزنم و به قنادی و آخر شب با یک چنگال میرم سراغ کیک تا اونجایی که حالم رو بد نکنه. شب یلدا وقتیه که انار و کدوحلوایی و لبو و خرمالو کنار هندوانه قرار میگیرند و مامبزرگ تخمههای دهنبازی که قایم کرده بوده، رو میکنه و آخر شب که همه میرن و زیر لحاف جمع میشیم کنار بخاری، برای من داستانهای باورنکردنی میگه. بابا برای ما حافظ میخونه، محمود برای بقیه و من برای دوستان قدیمیم و صبر میکنیم تا گشتن شب، تا یکی اون ترانه رو بخونه از اون اپیزود که کنار هم نوشته بودیم و ساخته بودیم و با هم شنیده بودیم: این زمستونم به یاد تو میمونم، برف و بارونم به یاد تو میمونم...