دوستانم از من متنفرند. دوستان وبلاگیام از من متنفرند و کسانیکه وبلاگم را میخوانند. دوستان دبیرستانم از من متنفرند و همکلاسیهای دانشگاهم از من متنفرند. گاهی فکر میکنم نکند برادرم دیگر دوستم نداشته باشد؟ میتوانم یک لیست بنویسم از همهی آدمهایی که مریضی ارتباطمان را قطع نکرده بود و خودم تکتک آزارشان دادهام و از خودم دورشان کردهام. بیشتر ساعات روز توی اتاقم میمانم که مامبزرگ را اذیت نکنم تا همهی روزهای بعدی که قرار است دوتایی توی خانه حبس باشیم. همهی تلاشم را میکنم که ذرهذره بلند شوم، تکهتکهها را جمع و جور کنم و چیزی نو بسازم. بعد شب میشود و تاریکی سنگینی میکند روی سینهام و همه را به یاد میآورم. دلم برای خودم میسوزد. من که هیچکدام را نمیخواستم. هرکاری کردهام، بهترین تلاشم در آن لحظهها بوده برای اینکه دوام بیاورم.