خیلی راحت گریه میکنم. با یک تصویر، نقاشی، یک قطعهی موسیقی. با لحظههای خالص و زیبا، قدیمها گاهی در مترو و خیابان. با فیلمها، کتابها. خیلی شبها بیدار ماندهام و تا صبح گریستهام برای شخصیتهایی که عاقبتشان خوش نبوده، ماجراهایی که از سرزمینهای وحشت و تاریکی گذشته. گاهی آنقدر چیزی را دوست داشتهام که غصهی جداشدن از آن اشکم را درآورده.
خیلی وقتها سخت گریه میکنم. وقتی زندگی سخت است و نمیخواهم از خودم ضعف نشان بدهم. برای اینکه دیگران را نگران نکنم یا پایشان را به زندگیام باز نکنم. برای اینکه نخواهم به کسی توضیح بدهم و با بودن و نبودن دیگران درگیر بشوم. چه فکر میکنند، چه میخواهند، چه میکنند. گاهی برای این است که به دیگری کمک کنم. باید آرام و محکم باشم تا او قوی بشود. مثل آن سال عجیبی که هرشب توی حیاط مدرسه، یکی از دخترها آغوش میخواست و دلداری و همصحبتی که چهطور باید با این زندگی کنار آمد. گاهی برای این است که نمیخواهم کسی بفهمد که به من آسیب زده. گاهی محافظت از خود است، گاهی حفاظت از آنهایی که واقعاً متوجه نیستند حرف و رفتارهایشان چه اثری دارد.
از سال گذشته گریهی نکرده بسیار دارم. برخی با گریهها صفبندی میکنند. آنهایی که برای هواپیما گریه کردند با آنهایی که برای سردار سلیمانی، فرق دارند. بعضیها هم آمدند توضیح بدهند که آدم میتواند برای هردویشان گریه کند. گریهکردن محتوا بود، با تیتر و عکس و کپشن و استوری و هرکسی میخواست بگوید کدام طرف است و چهچیزیست و یا انگار موظف باشد به توضیحدادن که چهچیزی نیست. آدمها با عزاداری برای شجریان در هنر خودشان را ثابت میکردند، با آه و فغان برای طفل معصوم دختر کشته شده دغدغههای فمینیستیشان را؛ در شهادت دانشجویان کابل خودشان را از نژادپرستی مبرا میکردند. گریه بیانیههای هرروزه بود. من به دنبال اینها نبودم. میگشتم دنبال روایتی که غصههایم را کسی تصاحب نکند. اینترنشنال و منوتو و هزار کس و هزار جا بهانهاش نکند. روایتی که مال خودمان باشد. هیچکارههایی که میمیریم، عزیزانمان میمیرند و بعد از آن باید زندگی کنیم. به دنبال آغوش همدردی بودم، دنبال تسکین اصل غم. یک جایی آن وسطها هم فراموشم شد. درگیر بودیم که زنده بمانیم، خودمان را گم نکنیم، گلیممان را از آب بکشیم. هیچکس هم یاد ما نبود. همه سخت درگیر فریادکشیدن خودشان بودند. روایت ما ناشنیده ماند. بغض گلویم بزرگ و سنگین شده است. روضهی زینب ظهر عاشورا میخواهم. هرکس غصهی خودش را دارد، کسی میخواند، همه گریه میکنند. بعد اذان از کوچه پسکوچههای باریک قلمستان که به خانه برمیگردم، قلبم سبک شده است.