سر خراب کاهو را که میکنم مچ چپم درد میگیرد. یاد دردهای قدیمی میافتم. یاد گذشته طعم ندارد، تکرارهای بیفایده و بیمعنی حوصلهام را سر میبرند. سینک را پر آب میکنم. سیبها شناورند میان کاهوها. امل مثلوثی میخواند. صدایش پشت صدای آب و صدای تلویزیون از اتاق دیگر گم شده. به جایش زمزمه میکنم. آب را میبندم. مایع شستوشو میریزم توی سینک. امشب تولد عرفان است. دلم میخواهد تماس بگیرم و چیزهای قشنگ بگویم و تصدقش بروم، شعر بخوانم، سربهسرش بگذارم. چون خاطرهی آن شبها که برمیگشتم خانه و او همراهم حرف میزد و آن شبی که تنها توی خیابانهای اصفهان راه میرفتم، حرف میزدم، همراه او می ایستادم، آدرس میپرسیدم، از راهآهن تا خانه که هیچکس دیگر نبود تا لبخندهای پشت میز کافه، آن روز بارانی تهران، هنوز تازه است و هنوز محبت دارد و دوستی. حرفهایم اما تمام شدهاند. نمیخواهم سکوتهای متوالی، خوبم و خوبیهای تکراری همینها را بگیرند. روی صندلی آشپزخانه مینشینم، خاطره حکیمی میخواند، نگاه میکنم به رنگها، خالهای روی سیبها، بافتها. نوشتهها باید از چیزی حرف بزنند، اما من نمیخواهم چیزی بگویم. من میخواهم خودم باشم، یک گوشهای از زندگی. بند باشم به دستکشهای آشپزخانهام و سوزی که از دریچهی باز پنجره میآید. چیزی زمزمه کنم، کاهوها را بشویم، سیبها را و این تصویرها لحظههایی که میگذرند را پر کند و من در آن بخشی از جهان باشم.