يكشنبه ۲۰ مهر ۹۹
میخواست فریاد بزند.
دیگر نمیتوانست.
کسی نبود که بشنودش؛
کسی نمیخواست بشنود.
از این رو او از صدای خودش میترسید و آن را در خود فرو میخورد.
سکوتش منفجر میشد
تکههای بدنش به هوا پرتاب شده بود
با دقت تمام آنها را جمع می کرد
بی هیچ صدایی
در جاهای خودشان میگذاشت و فاصلهها را پر میکرد.
و آنگاه که از سر تصادف
شقایقی یا زنبقی زرد مییافت،
آنها را نیز جمع میکرد و بر پیکرش مرتب مینهاد.
مثل اینکه تکههای خود او هستند چنین بیخته و شگفت شکفته.
یانیس ریتسوس/ ترجمهی فریدون فریاد