زندگی را بر چه اساسی نظم میدهی؟ وقتی میخواهی، وقتی تمنا میکنی، وقتی میترسی و قلبت به تپش میافتد و بیتاب التماس میکنی خدایا، تو رو خدا، درستش کن. چه خواستهای؟ از کجا آمده این تمنا؟ میخواهی شبیه که بشوی؟ فکر کن، خوب فکر کن. یکوقتهایی حواست نیست چهقدر از آن چیزی که فکر میکنی هستی، فاصله داری. ببین دنیا تو را نبلعیده. خودت را نگاه کن و ببین جدا از تصوراتی که توی ذهنت داری از خیالات قرارگرفتن در موقعیتهایی و واکنشهای قهرمانانه، واقعا رفتارت چگونهست. از کجا میآید؟ در دام نیفتادهای؟ میل نیست که تو را جلو میبرد؟ میخواهی، میخواهی بدانی چهخبر است، میخواهی بدانی فلانی چه میگوید، میخواهی سهمت را در دنیای آزاد ادا کنی، میخواهی صدایی باشی آن وسطها، میخواهی بودنت را نشان بدهی. میل نیست که تو را میبرد جلو؟ از کجا آمده؟ انقدر مهم شده که برایش بهانه بیاوری. دارد چه شکلی میکند تو را؟ برایت ارزش میسازد، عرف و هنجار میسازد، تو را میسنجد، به تو ابزار سنجش میدهد. داری شبیه چه میشوی؟ خودت را با چه میسنجی؟ چه تعریف کرده برای تو از بودن دنیای کثافت جدید؟ این همه خواستن آن از کجا میآید؟ فردا که شد و روز آمد یادت نرود چه جهنمی بوده شبها وقتی مضطربی. با چه وحشتی لحظهها را میگذراندی و یادت نرود اضطراب واکنش حفاظتیست. میخواستی چهکار کنی اگر بابا نبود همهعمر آزاده زیسته تا وجود اسارت را بفهمی؟ اگر نفرتی که صمد در ذهنت کاشته را نداشتی، حالا تو هم فراموشکار نبودی؟ که صمد نه، تعبیر خودت از صمد که او هم اگر بود شاید مسخر میشد. اگر زبان نمیدانستی، طفلک بیچاره، اگر کلمه روز و شب تو نبود، اگر کلمه تکانت نمیداد که ببین مرا دارم از کجا میآیم، اگر کلمه خواب از شبت نمیبرد... کجا بودی بیاضطراب؟ آسودهتر بودی به یقین، میدانم، اما دوست داری شبیه که باشی؟ چهچیزی دارد دنیای تو را ترتیب میدهد؟