حقیقتش وقتی تو پای تلفن بودی، توی اتاق نشسته بودم، زانوهایم را بغل کرده بودم و صدای گریهام را در آرنجم خفه میکردم. منتظر بودم صحبتت که تمام شود، بیایی توی اتاق و بگویی چه گفتهاند و من متنفر بودم از اینکه برای روبهروشدن با من تو را واسطه کنند که از همه برای من گرامیتری. من مجبور بودم روی درستی بایستم مامبزرگ، چهطور اگر تو مقابلم میبودی؟ تندتند اشکهایم را پاک میکردم که اگر آمدی مرا درمانده و گریان نبینی غصه بخوری و سریع مرور کردم دلایلم را، حرفهایم را. چه باید به تو میگفتم که دلت را نشکانم و از میانجیگری حفظت کنم؟ تو مگر کجای این قصه بودی که آسیبش به دل سالخوردهی یکعمر دردکشیدهی تو برسد؟ من از کسی عصبانی نبودم. من به ضعف آدمی در برابر زندگی واقف بودم. من فقط ناتوانم برای بار به دوش کشیدن و بقیه که این را نمیدانند. چهطور باید میگفتم که تو را و همه را از غصه و رنج حفظ کنم؟ صحبت تمام شد، تلفن قطع شد و تو نیامدی. تو بزرگ بودی وخردمند و مقاوم. تو هم، نقشهای اجباری را نمیپذیرفتی. نیامدی. من در اتاق ماندم. گریههایم را کردم، فکر و خیالهایم را کردم، غصه خوردم، با خودم حرف زدم و آرام شدم. آرام شدم تا چندساعت بعد و نشستم پای درسم. شروع کردم به نوشتن. یادم آمد زندگی هزار سوراخسنبهی دیگر دارد برای نفسکشیدن. آمدی توی اتاق، نشستی لبهی تخت، همانطور که لباسهایت را جدا میکردی از هم، تعریف کردی مثل همیشه که تعریف میکنی کیَـک زنگ زد و چهکسَک فلان گفت و... و من همانطور که سرم توی کتابم است و کارم را پیش میبرم، جواب میدهم و میخندم و همراهی میکنم. و پرسیدی میری حالا یا نه؟ من نگران نبودم ولی منتظر بودم که چه جواب میدهی. گفتم نه. نخواستی راضیم کنی، یکدلیل آوردی فقط مفید معنای اینکه درک کن بقیه را، از سر خیرخواهی میگویند. و من میدانستم، صحبت اینها نبود. گفتی گفتهام میل خودش، هرچه خودش خواست. نگفته بودی، من صدایت را میشنیدم وقتی حرف میزدی، ولی تو میدانی با هرکس باید چهطور صحبت کنی. از من حرف نزدی دیگر، قصه و خاطره گفتی. از غصههایت گفتی. از وقتی آدمها ندانسته تصمیم میگیرند، نشناخته رفتار میکنند. تو غصهدار بودی، از من نه، از آدمهای گذشته و رفته هم نه، از رنجهای گران زندگی و ضعف و ناچاری آدمی در برابرش. دنیای ما باهم خیلی فرق میکند مامبزرگ. تو چهطور اینگونه مرا میفهمی؟ یا چهطور است که شاید نفهمی اما تمام و کمال از من حمایت میکنی؟ من قلبم آرام بود، تو توی تیم من بودی. عصری باهم نشستیم پشت میز، خاله آمده بود که چیزی میخوردیم و حرف میزدیم. پرسید و من کوتاه گفتم. آماده که فرار کنم اگر خواست پاپیچم بشود. همراهم شد. حق را به من داد. ساکت شدم. فکر کردم. فکر کردم چهطور شما به قضاوت من، به تصمیمات من اعتماد میکنید؟ این اطمینانی که دارید به من از کجا آمده؟ چرا من ندارمش؟