بلاتکلیفم
محو و نامعلوم بودن همهچیز شجاعت و استقامت رو از آدم میگیره.
بخواب :/
هیچچیز شما رو مجبور نمیکنه کامنت بگذارید و در برابر هرچیزی که سر راهتون میاد عکسالعمل نشون بدید. یک لحظهست برای شما. بیاید ببینید این پست رو، اولین چیزی که به ذهنتون میرسه رو برای زودترین برداشت ممکن رها کنید اینجا و برید. نوشتهها یکلحظه نیستند ولی. آدمی پشتشون هست با حالی و تجربهای. و شما وقتی اون پیشینه رو نمیدونید، وقتی اون آدم رو نمیشناسید و به روی هوا حرفزدن و هرحرفی دلتون میخواد زدن عادت کردید، بدون اینکه مهم باشه براتون، صرف ابراز وجود لحظهای، به کسی که مینویسه آسیب میزنید. من از حسم مینویسم و من رو تمسخر میکنید. و هربار که سراغ نوشتن میرم ترس سراغم میاد، نمینویسم، گوشهگیر میشم.
جان کافی توی مسیر سبز یک دیالوگ داره میگه: خیلی خستهام رئیس. خسه از تنها سفر کردن. خسته از اینکه هیچوقت رفیقی نداشتم تا کنار باشه و ازم بپرسه از کجا اومدم؟ کجا میرم؟ یا چرا؟ خیلی خستهام از اینکه آدما همدیگر رو اذیت میکنن؛ خسته از تمام دردایی که تو دنیا احساس میکنم و میشنوم و هرروز دردا بیشتر میشه. درد توی سرم مثل خوردههای شیشه است. تمام مدت. میفهمید چی میگم؟
حسهای آلوده از دنیاهای آلوده.
مثل جوونه ای که مدت هاست تلاش میکنه و میاد بالا و فقط خاکه و خاک؟
حقیقتش انتظار شکفتن در من نیست.
همه خستهایم، هر کی از چیز متفاوتی، هر کی به اندازه متفاوتی. یکی خستهی هنوز امیدواره و اون یکی خستهی بُریده و ناامید... کاری که از دستمون برمیاد دعا برای حال دل همدیگهست
سلام بانوچه.
فرسوده هم؟
مهدیه گذشتن رو یاد گرفتهم. فرسودگی اون وقتیه که در اصطکاک مدام باشی. حقیقتش دیگه دنبال به دستآوردن نیستم. اگر ببینم داره فرسودهم میکنه، رها میکنم و میگذرم. این تازه نگهم میداره ولی ایستادگی و خستگی هم نوبهنو میشه. خود خالص خستگیام حالا. بیهیچ نایی برای ایستادن.
بعید میدونم اون جوونه هم زیر اون همه خاک بعد اون همه بالا اومدن و نرسیدن امیدی داشته باشه
ولی امید نداشتنش تغییری در واقعیت ایجاد نمیکنه...
حرفم مسخره و غیرمنطقی و نا متناسب با شرایط استثنایی تو هست
تا زمانی که این دوره رد بشه و با چشم خودت امید رو تو دل ناامیدی ببینم و متوجه بشی که هیچ استثنایی وجود نداره
خوب بود حرفت. همینطوره. همیشه مسحور طبیعتم برای همین. کار خودش رو میکنه. بهار همیشه میاد. واقعیت همینه. ممکنه من نبینم، هرچهقدر سر بکشم پیداش نکنم اما به حس من وابسته نیست. بلاخره چیزی که باید اتفاق میافته.
یاد فاضل کردیم که میگفت:
ملال آورتر از تکرار رنجی نیست در عالم
نخستین روز خلقت غنچه را خمیازه می گیرد
متوجه ارتباطش نشدم.