از تنهابودن میترسم. از اینکه تنها بمانم هم ولی منظورم آن وقتهاییست که کسی نیست و با خودم باید زمان سپری کنم. قبلاً بهترین لحظههایم بودند ولی حالا فرار میکنم. وقت قابل ملاحظهای را به چرخش بین تلگرام، اینستاگرام، بلاگ، توییتر و تازگیها واتساپ میگذرانم. با اینکه منتظر کسی نیستم، پیامها اهمیتی برایم ندارند. فقط شمارشان را صفر میکنم و میگذرم. فقط دست و چشم و ذهنم را مشغول میکنم به بنجلات. وقت کم میآورم برای جلال خالقی بودن، برای سیدمرتضا شدن، برای محض رضای خدا ذرهای خورشید بودن و مثل خورشید زحمتکشیدن و آرزو پروردن. همان وقتی که زحمتکشیدن را گذاشتم کنار و پذیرفتمش و وا دادم، آرزوداشتن فراموشم شد. مقصدداشتن را فراموش کردم تا در مهمانخانهی خرابهای در مسیر تا ابد بمانم. یادم نمیآید چرا. شاید چون خودم را لایق آرزوهای محقق شده نمیدانستم. شاید خلاءهایی پیش آمد که بیداشتن آنها نمیخواستم به سرزمین موعود برسم. و دلخور از اینکه آن تصویر دیگر کامل نیست، خودم را در مخروبهها حبس نگه داشتم.
سرمنزل مقصود اما همانجاست. فارغ از آمدن و رفتنها و ازدستدادنها. در مسیر هرچه پیش میآید، من را تغییر میدهد و راه را. دستش به خانهی آخر نمیرسد. و آن تصویر هرچهقدر چیزها و آدمهایی را گوشه و کنارش بکشم و بعد خط بزنم و پاک کنم، همانجا ایستاده. هست، محکم و استوار. دلم باید به خودم قرص بشود و به کهربای آرزو. لازم نیست ویرانهها را آباد کنم، باید بگذرم و به خانهی خودم برگردم.