فردا اگر از خواب بیدار نشوم چه خواهد شد؟ این کیفیت امشب را تغییر نمیدهد؟ اگر سر کلاسهایم نروم؟ چه کسی میخواهد به من چیزی بگوید؟ که حق گله و شکایت دارد؟ فردا میخواهم چهکار کنم؟
امشب چه؟ نمیخواهم بخوابم چون تسلیم یک تجویزم. البته پیروی یک روال بودن و نیروی ذهن را برای مسائل مهمتر ذخیره کردن پرفایده است اما گاهی باید باز نگاه کرد. همهی اینها چه معنایی دارد؟ گاهی باید حواس را مقابل عادت برانگیخت.
امشب میخواهم از پشتبام بپرم روی بازوی آسمان. از کولهگردهای سرگشته نشانی بپرسم و بگردم دنبال آن دو ستاره که میدرخشند ته چشمان تو. دستت را بگیرم و ببرم به مهمانی همسری مهتاب و مشتری. همقدم با مریخ برقصم و تا سحر با کیوان بنوشم.
فردا چه خواهم کرد؟ به سقف خیره ماندهام و خوابم نمیبرد. فکرم میپرد، میدود در کوچههای هفتشهر. حسی قوی مرا از فکر آینده عقب میزند. بگذار برسد، بگذار اتفاق بیفتد، بگذار سالم به چشم ببینم که در آن لحظه هستم، بعد به آنکه چهطور بهسر برمش فکر میکنم. به نبودن فکر میکنم. به اینکه معلوم نیست لحظهها تا کجا به من میرسند. تا بودنش را لمس نکنم، خیال داشتن را به سرم راه نمیدهم. مالکیت یک وهم است. در این جهان چیزی مال ما نمیشود، بعضی را فقط مثل زمان میسپارند به ما و باز پسمیگیرند.
گاهی نگران میشوم اما هیچ اتفاقی قرار نیست بیفتد. هیچچیزی آنقدرها بزرگ نیست که بار شود بر پشت دوتای ما و سنگینی کند. همهچیز را مثل تفاله پشت خودمان جا میگذاریم و میگذریم. گذشته به گند کشیده است. اگر چیزی نصیب ما باشد، درونمان را تکان میدهد. شکل جزئی از وجود خودمان با ما همراهی میکند.
فردا میفهمم چهکار و چهطور. باقی شب میخواهم به خواب بروم، نه چون یک نوبت است. میخواهم آسایش را به آغوش بکشم. شاید به خواب ببینم در غربت آنسوی کهکشان دو ستاره به من سلام میکنند.