هوا سرد شده باز. سوییشرت منچسترم را پوشیدهام ولی بوی خودم را نمیدهد. انگار کس دیگری یک ترم روزهای بازی آمده سر کمدم، پوشیده و رفته دانشگاه. و به عنوان کسی که حالا تنها ارتباطش با فوتبال این است که اسکولز را در اینستاگرام دنبال میکند، هیچ او را به خاطر نمیآورم.
مدام سر کج میکنم و بویش میکنم. راحت نیستم. انگار یکغریبه ایستاده پشت سرم و هربار برمیگردم سمتش او هم میچرخد و قایم میشود. وقتی که فکر میکنم هربار اوایل پست که این یکی را شاید بشود بدون رمز نشر کنم، ترس و اضطراب میدود توی وجودم. شک میبرم که شاید حساسیتهای قبلیام دارد برمیگردد، شاید اضطرابم دارد دامن میگیرد که حتی بودن در این کلاسهای مجازی هم کنار دیگران برایم سخت است و کمتحملم. ولی ریشهی دلهرههای من اضطراب اجتماعی نیست. حقیقتاً حالا ذرهای اهمیت ندارد برایم احساس و برداشت و نظر دیگران. فقط سفت و سخت در آرایش دفاعیام و آمادهی حمله به هرچیزی که بتواند خطری برای پوشش سخت محافظم باشد. انگار یک خانهی یخی ساختهام وسط جنوبگان و حصاری سربی که چیزی از آن عبور نکند و حبابی به شعاع کیلومتری از افسونهای سپردفاعی که رد و نشانم را قایم میکند. حالا فقط نمیخواهم هیچکسی نزدیک من بیاید و فقط از یک حضور دیگر فرار میکنم.
اینکه تنهاییم را بشکنم مرا ضعیف میکند و سست و در معرض آسیب. باز سرگشته و گمشده و ناشناخته میشوم. تنهابودن اما فقط غمگینم میکند. و غم مرا معصوم میکند. وارستگی را دوست دارم. کمی رهاشدن را از آن همه شک و تردید و سرگردانی که در ارتباطهای نصفه و نیمه و نادیده و نشنیده شدن از سمت دیگران بود، دوست دارم. کمی هم غمگین بشوم یا بترسم، به جایی برنمیخورد. در آن دنیای لجنگرفته خبری هم نیست که بخواهم خودم را به آن برسانم یا کمکی که بتوانم به بهترشدنش بکنم.