اولین روز که از دانشکدهی معماری برگشتم، زنگ زدم به بابا. گفت چهطوری؟ گفتم خیلی سخته. بلند خندید و گفت خوبه مثل مامان با گریه برنگشتی و بگی دیگه نمیخوام. گفتم گریههام رو کردهم.
گاهی یک دختربچهی کوچکم. خبردار ایستاده در مانتوی گلوگشاد سبز سدری، زیر درخت کمباری در حیاط مدرسه، سربهزیر، در انتظار آمدنی.
همیشه نگران بودم. چرا کسی نمیآید؟ چرا کسی زود نمیآید؟ نکند همه بروند و من را یادشان رفته باشد، بمانم اینجا. پدر و مادرم دلهای بزرگی داشتند و دید وسیعی به زندگی. درگیر چیزهای کوچک نمیشدند. من همیشه نگران چیزهای کوچک بودم. همیشه درحال برنامهریزی وقتی که همهچیز سر جای خودش نرود. حالا بیشتر شبیه جوانیهای پدرومادرم هستم. دل بزرگتری دارم اما ترسو هنوز. بابا را اگر رها کنی با فقط یک گوشی موبایل وسط کویر، موسیقی میگذارد و راه میافتد وسط بیابان تا برسد به یک آبادی و با اولیننفر که میبیند رفیق شود و مهمان یک لقمه نان در خانهاش بشود و بعد راه بیفتد در آبادی، کوچهها و خانهها را با محبت لمس کند، از بچههای مشغول بازی عکس بگیرد و چهرهی آرام روستاییان را نقاشی کند. من سالی یکبار تنها به سفر میروم و از لحظهای را که از در خانه بیرون میآیم تا وقتی برگردم برنامهریزی میکنم. به جز امسال. فقط میدانستم دارم از دلتنگی سیوسهپل میمیرم و میخواهم تا هرچندوقت که دلم میخواهد آنجا بنشینم. امسال قضیهاش فرق میکرد. آن خود یک داستان دیگریست. ماجرا بهطور معمول این است که هرجای سفر دوره کنم با خودم که بعد از آن چه کارها باید بکنم و اگر هم واگذار کنم به تصمیمات آنی، به جای شجاع و ماجراجو بودن، با سادهترین راهها همهچیز را حل و فصل میکنم. و حتی وقتهایی که به کشف شگفتانگیزی میرسم و میخواهم روزها به تماشایش بنشینم و بنویسم، دقایقی نگذشته صدایی از درون هلم میدهد به رفتن، و بودن، ساکتبودن و کیفیت لحظهها را درک کردن را عجیب میشمارد.
حس میکردم امسال عوض شدهام. گرچه زخمی و آشولاش و ازپاافتاده، شجاعتر بودهام، بزرگ و پرگذشت و قویدل و به همان اندازه دردهایم بزرگتر و ضعفهایی هولناکتر به سراغم میآمدند. شاید مثل بابا. و نمیتوانی خودت را ضعفهایی که به سراغت میآیند مبرا کنی، همانطور که از بزرگبودن. لاجرم باید بتازی و مرزها را پستر ببری. چارههای جدید بجویی و یاد بگیری با مسائل جدید کنار بیایی.
عصرها بغض پرقدرتی به سراغم میآید. دیشب مفصل گریه کردم. امروز عصر هم بعد از کلاس آخر. عین همان روز اول معماربودنم. حس اینکه همهی اینها بیشازاندازه است و من نمیدانم باید چهکار باهاشان بکنم. صدایی که تازه همدمم شده میگفت مگر باید بدانی؟ با لبهی گلدوزی شدهی مقنعهی سفیدم بازی کردم و با پنجهی کفشم آسفالت داغ حیاط مدرسه را فشردم. من این را قبول کردهام که دنیا کار خودش را میکند و نمیپرسد تو از کجایی و راهت کجاست. و همهی سعی خودم را میکنم که مثل بابا، مثل رود، روان باشم که هربستری عاقبتش رسیدن به دریاست. کاش میفهمیدم ولی که دنیا چه میخواهد، میخواهد چهکار کند، حکمتش چیست. صدا میگوید نمیدانیم. با پشت دست چشمهای اشکیام را پاک میکنم. خیام ایستاده روبهرویم. لبخند غمگینی زده. دستش را دراز کرده تا بگیرم. میگوید بهتر همان که با من خود را به ابر و باد سپاری.