کارگر افغانستانی یک کیسه پر زردآلو گرفته بود دستش و زیر تیغ آفتاب مرداد سلانهسلانه میرفت تا ته کوچه.
کارگر افغانستانی یک کیسه پر زردآلو گرفته بود دستش و زیر تیغ آفتاب مرداد سلانهسلانه میرفت تا ته کوچه.
:)
بابا که امیرعباس را روی کولش جابهجا میکرد ایستاد تا قدمهای فاطمه به او برسد و از کیسهی کوچک شبنمگرفته نفری یکدانه زردآلو در دست دخترها گذاشت و رفت توی خانه. فاطمه همانجا نشست روی زمین و خواهرش بالای سرش ایستاده، نگران گوش سپرده بود به صدای موتورها که در خیابان قیقاج میکردند و چشم دوخته بود به انتهای کوچه، مبادا یکیشان راه کج کند سمت آنها. فاطمه با لباس سفید نشسته بود روی زمین خاکی و گوشت شیرین زردآلو را میفشرد به دندانهای تازهاش و آب از زیر پوستهی نازک و گلرنگ زردآلو راه گرفته بود بر چانه و گلویش تا گلدوزیهای ظریف مادر بر یقهی پیراهن.
همنشینی خیال و خاطره در ذهن قصهگو.
عکسی که حرکت داره و گرمی آفتابش روی پوست سوختهی مرد حس میشه.
نگاهش به خواهر کوچکش بود، به پیراهن سفیدی که شیرهی میوه رنگ اضافه میکرد به گلهای قرمزش. با تردید نیمی از زردآلو را کرد توی دهنش: نرم و سفت و ترش و شیرین. صدای موتورها هم، مثل سفیدیِ پیراهن، زیر طعم تازه گم شدند. با پشت دست زیر چانهاش را پاک میکرد که امیرعباس سر رسید. پرسید: «هستهاش کو؟» هسته را کف دستش نشان داد. امیرعباس هسته را گرفت، روی زمین گذاشت و همان طور که محمود یادش داده بود، شکست. با قدمهای هنوز کمی تپل، دوید بالای سر هسته.
تکههای سخت هسته پخش آسفالت داغ شده بود و در دلشان بادامکی نشسته بود. دختر نشست و آرام برداشت و نگاهش کرد. پوستهی نازک قهوهایاش زیر نرمهی انگشت کوچکش کنار رفت و جان سفیدرنگش پیدا شد. به شگفت آمده بود از هزار لایهی میوه که در دلشان از این دانهی کوچک و شیرین حفاظت میکردند. بابا آمد و فاطمه را بغل کرد و هستهی زردآلو را از دستش گرفت و به امیرعباس داد. دید دخترک ساکت ایستاده و خیره شده به دانهی آرام کف دستش. گفت میدونی بابا، زندگی همهی زردآلوها از اون دونه شروع میشه. دخترک سر بلند کرد و چشمهایش محو حرف بابا شد.