آقا چندوقته طاقچه این طرح گردونهاش رو راه انداخته. من هی تو گردونه یک ماه و یک هفته کتابخانه رایگان همگانی بردم. الان شده صدروز کتابخانه همگانی رایگان :)))
از اونجایی که روح کتابخوانم مرده بود و احتیاج به احیا داشتم، رفتم سراغ سفرنامههای منصور ضابطیان. به قدری محشر و خوشحال و خوش انرژی و خوش فکرن آدم قلبش یک لحظه آروم نمیگیره. یک وقتهایی فکر میکنم اگه کسی بادقت بخونه کتابهاش رو، یک زاویهی نگاه جدید به همهی مسائل انسانی اعتقادی سیاسی پیدا میکنه. که باحاله!
طبق معمول اون وسط آگاتا کریستی هم بود. چشمبندی، قطار چهار و پنجاه دقیقه از پدینگتون و ساعتها. که همهشون محشر بودن. جزو بهترینهاش نبودن. ولی خیلی خوب و هیجانانگیز مثل همیشه. :))) به شکل عجیبی جدیدا از خانم مارپل هم خوشم میاد. قبلاً خیلی رو مغزم بود. انگار هی میخواد بیفته بشکنه. :| ولی یک روح شیطنت و سرزندگی جدیدا توش میبینم که خیلی دلبره.
راز مادرم بود. که دربارهی یک خونوادهایه که تو جریان جنگ جهانی و اون داستان نازیها، به یک تعدادی یهودی سرپناه میدن تو تمام مدت تا وقتی داستان حل بشه. چیز عجیب غریبی بود. کلی فکر تو سرم بود دربارهاش.
و کتاب تولستوی و مبل بنفش. که قشنگ خوراکِ آدمه واسهی تقویت روحیهی مطالعه و کلاً روحیه. یک آرامش عجیب و غریبی به آدم میده که خودت هم نمیفهمی از کجا اومده. یک جورهایی باعث شده من کلاً به شکل متفاوتتری کتاب بخونم دیگه.
الان دارم دوتا کتاب میخونم. بهترین قصهگو برنده است. از نشر اطراف، که به حد مرگ کسالتآور ترجمه شده مثل نوددرصد ترجمههای این نشر. متنش هم درحقیقت برای کسب و کاره. اما یک سری نکات ریز به درد بخور دربارهی قصهگویی و راهدادن روح قصهگویی به اندیشهی آدم داره که جالبه.
اون یکی هم هنر ظریف رهایی از دغدغهها. که محشرترین حالت ممکن برای یک کتاب تو سبک خودشه. دیوانه است. قصه تعریف میکنه. مزخرف تحویلت نمیده.
یک وقتهایی حس میکنم دارم سری سخنرانی مبارزه با نفس (تنها مسیر) آقا پناهیان رو از زبون یک خارجی میخونم. :|
خوب. برای کسی که میخواد با ادبیات داستانی آشنا بشه و فرق بین قصه، رمانس، داستان کوتاه و رمان رو بفهمه، خیلی مفیده. ضمن مطالب کتاب که در مورد تاریخچه و ماهیت و ویژگیهای موارد گفته شدهاس، داستانهایی رو هم برای درک بهتر مطالب آورده و به داستان کوتاه خیلی پرداخته.
خوندن این دست کتابها اگر چیزی به آدم اضافه نکنه(که حتما میکنه) دست کم میتونه ما رو با نظرات مختلف آشنا کنه و بهمون جسارت تفکر و موافقت و مخالفت با اون نظرات رو بده.
از نظر من این کتاب هم برای تازهکارها و هم کسانی که با ادبیات داستانی آشنا هستن، مناسبه.
راضیام ازش. :)
سال پیش ۵۰ تومن دادم خریدم. بنابراین پیشنهاد میکنم اگر روزی تصمیم گرفتین بخونینش، برین سراغ کتابخونهها! :))
من ابن مشغله رو خوندهم. نادر ابراهیمی رو خیلی دوست دارم. اینطور نبوده که خیلی تأثیرگذار باشه برای من ولی فکر میکنم تجربهی زیستهش در بستر فرهنگی و اجتماعی ایران توی اون سالها کمک میکنه که تکلیفمون رو با خودمون روشن کنیم ولی خیلی جدی نبوده برای من به عنوان یک الگو. از نادر ابراهیمی ابن مشغله و بار دیگر شهری و اینها میگم نه صدرالمتألهین و آتش بدون دود.
"جنگاوران جوان". یکی از مجموعه های نشر افقه :) هفت جلد اولش رو با ترجمه ی اینترنتی خوندم البته؛ بنظرم وفاداری بیشتری داشت به نثر اصلی.
انسان ها واقعا از حد انتظارات من بالاتر بود. من انتظار یک داستان جدی با کلی ارجاعات ریاضی داشتم؛ نمیدونستم که قراره در نهایت به انسان بود خودم افتخار کنم :) یک شبه خوندنش آسیبی نزد به فهم جملات کتاب؟
من پای همون پستی که لینکش رو بهم دادین سه تا کامنت دارم :/
خورشید بابا ابن مشغله کنار بار دیگر شهری فلان نیست. بار دیگر برای من یک چیزیه تو تم قهوهی سرد آقای نویسنده. هی جمله از توش نقل قول کنن ملت بذاری پای کپشنها فقط. ابن مشغله خط مشی فکریه. یک مسیر حرکته.
خودمم نمیدونستم که چندتا کتاب خوندم. :| رفتم گودریدز یهو هنگ کردم. :|
از منی که چراغ احساسات و روحم الان نیمسوزه، انتظار یافتن این نکتهها رو نداشته باش. :))
من مادامی که این کتاب رو میخوندم با این فکر جلو میرفتم که نشستم سرکلاس میرصادقی و دارم ازش چیز یاد میگیرم.
روحم تازه نشد. اما خب حرفای خوبی زده.
راستش یکی از پاراگرافهایی که همون اول خوندم و باعث شد خوشم بیاد و ادامه بدم این بود که از تاثیر قصههای بچگی رو ما و زندگیمون گفته:
«از همان دوران کودکی کشش و جذبهاش را بر ما اعمال کرد، خیال ما را برانگیخت و موجب انبساط خاطرمان شد. از این نظر قصهها تاثیر عظیمی در ساخت و روند زندگی ما داشتهاند. از همان آغاز، عادت به داستانخواندن را در ما بهوجودآوردند و تخیل ما را نیرو و گسترش دادند، بالهای خیالمان را بر همهٔ شهرها و کشورهای دنیا گستردند، شهرها را به ما شناساندند، ما را با مردمانشان آشنا کردند، خوبیهایشان را برای ما گفتند و بدیهایشان را لعن کردند. دردها و بدبختیهایشان را پیش چشم ما آوردند، به ما همدردی و برادری و انساندوستی آموختند، از غمها و رنجهای مردمان غمناک شدیم، از شادیها و کامیابیهایشان شاد شدیم، به ما مزهٔ آرامش، شور و هیجان، صبر و شکیبایی و فراموشی را چشاندند. آموختیم که آدمیزاد خطاپذیر است، خطاها را باید بخشید، آموختیم لذت عفو بیشتر از انتقام است.»
به این سطرها که برخوردم گفتم آخجون! یکی داره چیزی که من حس کردم رو مینویسه. :دی
بار دیگر رو موافقم. یک تجربهی خیالپروری بوده انگار.
ابن مشغله رو میفهمم که از خط فکریش حرف میزنید ولی برای من خیلی جدی نیست. نمیدونم شاید باید برم دوباره بخونم ولی یادمه که با خودم فکر میکردم خیلی سادهانگارانهست. حالا شما دوتا یککم توضیح بدید که چه نگرشی داشته نادر.
من چون به کتاب الکترونیک عملا اعتقادی ندارم خیلی پرتم توی این موارد :/ فلذا این طرح گردونه و کتابخانه ی رایگان رو توضیح بدین لطفا :-"
و اینکه من دلتورا رو شروع نکردم هنوز :)) و فقط چهارجلدش رو دارم فعلا. کمی کمیابه کتاب هاش :/ میترسم هیچوقت نتونم مجموعه ی کاملش رو جمع کنم. در حال حاضر نارنیا اولویت داره به گمونم :)
آهان! در این معنی اگر بگیریم آره. بهم میچسبه خوندنش. بعد نه اینکه من خیلی بیسوادم، از دیدن و خوندن این همه اطلاعات ذوق مرگ هم میشم تازه. :))
@نوا و خورشید
روحم... نمیدونم. انگار دیگه مثل قبل باهم رفیق نیستیم. قبلاها مینشستیم چایی میخوردیم و حرف میزدیم. بیشتر احساس میکردیم دنیا رو... الان نه. اون نشسته یهوری، من هم نشستم یهوری... گاهی وقتها فقط حال هم رو میپرسیم. این روزها انگار یادمون رفته یکروزی همهچی برامون معنا داشت. :)
میدونی. این سادگیای که میگی رو داره کلا کلام نادر ابراهیمی. برای من سادگیش کودکانه است. و این سادگی کودکانه چیزیه که همیشه سعی کردم توی قلبم حفظش کنم خودم. این باورها. این خیلی بالااندیشیها. این شعارها. یک شکلیه که میگی انقدر آرمانگرایانه است که خب عمرا عملی بشه. انگار برای جهانی که ما توش زندگی میکنیم ساخته نشده. شاید هیچوقت هم عملی نشه. اما رویاش ذهن آدم رو آباد میکنه. به آدم قوت حرکت میده. به آدم این باور رو میده که تو باید تلاشت رو بکنی بدون توجه به اینکه داری توی این دنیای نشو زندگی میکنی.
@حریر
کتابهای سبکِ باقلوا انتخاب کردم که اینجور شد. :دی یک وقتهایی چهارماه همینجوری خشکم. :)))
@چارلی
طاقچه، یک طرحی داره که گهگاه راه میاندازه. مثلاً تو عید بود و الان هم هستش هنوز. طرح گردونه. وارد اپلیکیشن که میشی میری میزنی روی گردونه، میچرخه میچرخه یک جایزهای بهت میده. ممکنه پوچ، مزخرف، یا هرچی باشه. و ممکنه طرح کتابخانه همگانیش باشه.
کتابخانهی همگانی طاقچه یک جورهایی مثل همون کتابخونه است. کتاب رو برای همیشه برنمیداری. قرض میگیری، میخونی و بعد از اینکه اشتراکت تموم بشه از آرشیوت پاک میشه. میتونی اشتراک بخری خودت مثلاً یک ماهش نه تومنه. یک ماه هرررر تعدادی از کتابهاش رو بخوای میتونی بخونی. به شدت به صرفه است. ولی خب همهی کتابهاش اونجا نیست. اما به تعداد مقبولی کتاب خوانا توش پیدا میشه. حالا توی گردونه من صد روز کتابخانه همگانی رایگان بردم همینجور ریز ریز :دی
منم اصلا و ابدا عادت نداشتم به خوندن الکترونیک. همینجور ذره ذره کنار اومدم باهاش. و خب خیلی راحته. سبک هم هست. هرجا بری حوصلهات سر بره درجا در میاری میخونی. :|
دلتورا رو سایت سی بوک داره. کل مجموعهاش صدهزارتومن اینها میشه گمونم. حالا سرچ کن شاید کتابخونههای اطرافتون داشته باشن بگیری بخونی فعلاً. محشره. بینظیره. شاهکاره.
خرید مجموعهی نارنیا رو شروع کردی الان؟ میانهاشی؟
راستش "ابن مشغله" قرار هم نبود که تاثیر گذار باشه از اول. همونطور که نوا هم گفتن قراره خط مشی بده و جهت گیری ها رو مشخص بکنه. بگه از نظر نادر چه کارهایی خوبه و چه کارهایی بده و بعد اجازه بده که ما برای خودمون تصمیم بگیریم :) اما خوندنش برای من بینهایت لذت بخش بود؛ احساس عزت نفس خاصی داد به من. بهم یادآوری که هیچ چیزی اونقدر ارزش نداره که آدم بخاطرش اصول بنیادی خودش رو زیر سوال ببره.
کتاب "بار دیگر شهری" رو من نخوندم؛ اما زیاد شنیدم که میگن صرفا جملات زیبایی داره :-" یک کتاب "بر جاده های أبیِ سرخ" توی لیستم دارم از نادر و خیلی هم امیدوارم بهش؛ چون نادر خوب بلده که چطور قهرمان سازی بکنه. درباره ی میرمهنا هست کتاب. یکی از دلاورهای جنوب ایران که جلوی استعنار انگلیسی ها ایستاد.
آره همین رو میگم. من که با تلخی دنیای بهرنگی بزرگ شدهم، توی کتم نمیره انقدر مثبت و ساده و رویایی و شاید شعاری نگاه کردن به دنیا.
البته که باید همیشه در یاد و خاطر و خیالمون نگه داریم دنیای بیعیبی رو که میخوایم داشته باشیم ولی برای من این مقولهی جداییه از واقعبینی به شرایط حاضر. میره توی دنیای فانتزیها و اونجا سعی میکنه مسائل رو با خودش حل کنه و کمکم راه خودش رو پیدا کنه به سمت دنیای واقعی.
من کتاب باردیگر شهری که... رو چندسال پیشها خوندم. اون موقع خیلی کیف کردم. الان ولی میفهمم که یه عاشقانه بوده با کلی جملههای قشنگ که به قول حنا میشه تو پستهای اینستاگرام و کانالها کپی کرد. :دی
حتی یادمه نشستم جمله قشنگهاش رو تو دفترم نوشتم. :| :))
از نادر ابراهیمی تو کتابخونهام مردی در تبعید ابدی رو دارم... که احتمالا تا آخر تابستون برم سراغش. هیچی ازش نمیدونم. امیدوارم خوب باشه.
حالا دیگه خیلی بیانصافیه که بگیم بار دیگر در حد کپشنهای اینستاگرامی بوده. بار دیگر خودش قلمپردازی زیباییه و استفادهش از واژگان و تعابیرش برای شکل دادن مفاهیم و احساسات بسیار خوبه. در دنیای خیالاته فقط و مثل یک خواب میمونه.
حجمشون و اینکه میدونی تمام اون حجم حرف جدی و مهمه و هی باید حواست جمع باشه. استرسزاست اصلا لعنتی :دی
.
میشه کاری کرد برای دوستت؟ یک کاری کنیم که بیشتر با هم بگردین دوباره؟ دسته جمعی بریم بستنی قیفی بزنیم؟ :)))
@خورشید
یادته یک بار گفتم فقط وقتی کتابهای جین آستین و آگاتا کریستی و مثلاً کتاب جین ایر رو میخونم احساس میکنم حقیقتاً دارم مطالعه میکنم؟ و تو گفتی این ویژگی ادبیات کلاسیکه، به خاطر توجهی که به روح آدمها و سرشتشون داره؟
فکر میکنم همین مسئله است. بعد از این که فیلم Becoming Jane رو دیدم خیلی بیشتر بهش فکر کردم. حس میکنم موقعی که اینها مینوشتن، هیچ چیزی نبوده که حواسشون رو پرت کنه. تمام چیزی که اطرافشون بوده آدمها بودن و اونقدر بهشون نگاه میکردن که انگار دیگه هیچ رمز و رازی براشون باقی نمیمونده. و نه فقط خود آدمها، که ذات زندگی براشون یک معمای حل شده است انگار. این یک بخش.
آگاتا کریستی ذاتاً زن جذابیه برای من. همیشه مینشینم و خیال میکنم چی بوده که ذهن این زن رو اینقدر معماپرداز کرده؟ چی انقدر جزئینگرش کرده؟ این دو.
کتابهای معمایی، یک خط کلی از زندگیان برام. چقدر همهچیز سریع پیش میره. چقدر مرگ نزدیکه. چقدر همهچیز روشنه در عین حال که توی تاریکیه. و چقدر باید مراقب باشی. مراقب اطرافیانت، مراقب اعمالت، مراقب حرفهات، چون که هرچیزی یک زمانی بهت برمیگرده و کتابهای جنایی این برگشت رو به وضوح کامل نشون میدن.
منطقی که توی داستانها جریان داره. جوری که همهچیز به هم وصل میشه برای بیان یک نکتهی ساده. جوری که وقتی راز فاش میشه به نظر احمقانه و روشن میاد. جوری که ذهنت رو درگیر میکنه. این سه
و خب اگر یک هدف از خوندن رمانها، این باشه که از جهان خودت برای مدتی خارج بشی، رمانهای آگاتا به بهترین شکل ممکن این کار رو میکنن. توی تمام این مدت تو یک جای دیگهای و حتی تا مدتها بعد از این که کتاب رو میبندی جهان رو جور دیگهای نگاه میکنی. میدونی؟ یک بینش خاص و عجیب که انگار کمی عمیقترت کرده توی این جهان. این چهار.
و آهان یهو یادم اومد! آگاتا کریستی بینظیر مینویسه. من همیشه محو توصیفاتشم. هر فیلمی که از روی کتابهاش بسازی اونقدر که باید خوب نمیشه. هرگز. هرگز. مطمئنم که هرگز. تصویر جلوی کلماتش کم میاره. تصویر جلوی صحنهسازیش به زانو میافته. این معرکه است. این اوج قدرته توی ذهن من.
میدونی که من چقدر راحت از مطالعه پرت میشم بیرون تا برم سریال ببینم؟ خب وقتی آگاتا میخونم این اتفاق برعکسه. از همه چیز میزنم تا وقتی کتاب تموم بشه.
فکر میکنم قلم نادر همینه اصلاً. خارج از جهان واقعیته. توی جهانهای خودش اتفاق میافته. قواعد خودش رو داره. مرام و مسلک خودش رو داره.
یک دفعه میگفتم آتش بدون دود برای من شبیه شاهنامه است. :دی
@خورشید و حریر
من هم بار دیگر رو قدیمترها خوندم. الان نمیدونم حسم بهش همون چیزیه که بود یا نه. ولی آشفتگیش من رو اون زمان عصبی میکرد. همون خواببودگی که خورشید میگه.
و عاشق اون جمله توی دفترنوشتنت شدم حریر. انقدر دلم میخواد این کار رو انجام بدم. هی تنبلم :|
@خورشید
چرا آتش بدون دود رو از کتابخونه قرض نمیگیری بخونی خب؟
با هم شروع کنیم؟ منم باید از اول بخونم. بعد از جلد سه فرار کردم و نخوندم دیگه. :|
@همه
پاشین با هم دلتورا هم بخونیم. دلتورا خیلی مهمه. دلتورا خیلی ماهه. دلتورا زندگیه. :|
ای بابا، من هی تلاش میکردم که بپرم وسط بحث شما و خورشید درباره ی میرصادقی و از اونجایی که با ادبیات آکادمیک بیگانه هستم نمیتونستم :/ خلاصه که سلام عرض میکنه چارلی! شاید که پیشوک بتونه به مرور اون روح نیمسوز شده رو ترمیم کنه دوباره :)
@خورشید
بسیارخب. پس شد دوتا چیز! جنگ ستارگان و دلتورا :-"
@نوا
من به گریه میفتم اگر که یک کتاب دوست داشتنی رو تموم کنم و بعد یادم بیفته که نسخه ی فیزیکیش رو ندارم :/
کل دلتورا رو خوندین شما؟ هر سه مجموعه ش رو؟ اژدهایان و سرزمین سایه ها رو هم؟
نارنیا تمام و کمال خریداری شده :) در حدود هشتاد تومن! شانس محض بود که تونستم با قیمت عهد بوق گیرش بیارم :-"
+ آگاتا کریستی کمی زیادی کش نمیده ماجراها رو؟ :-" من همیشه پوآرو رو دوست داشتم ولی پوآرو خیلی بیش از حد دیگه صحبت میکنه با آدم ها :/ شرلوک خیلی عملگراتره!
در مورد واژگان و تعابیر موافقم. نمیگم در حد کپشنهای اینستاگرامه اما خب چون تو خواب و خیال میگذره و قدمهایی که طی خوندنشون برمیداری رو هواست و معلقه، باعث میشه تنها چیزی که ازش به یاد داشته باشی یه عاشقانه باشه و جملات قشنگ که برشهاییش رو تو صفحات مجاریت منتشر کنی یا جایی نقل کنی.
مردی در تبعید ابدی معرکه هست! آخر تابستون خیلی دیره براش :/ من اصلا نمیشناختم نادر رو. وقتی که این کتاب رو خوندم تصمیم گرفتم دنبال بقیه ی آثارش هم برم. به نوعی این کتاب من رو نجات داد توی تنهاییِ خوابگاه :) یک احساس طغیانگری خاصی میده به آدم کتابش :-"
@خورشید
فکر میکنم حق با شما باشه. اما من از بچگی توی یک دنیای گوگولی و فانتزی بزرگ شدم. تمایلم به واقع بینی خیلی کم شده. بجز فیزیک البته! اون فرق داره موضوعش :-"
من چنین حسی رو نسبت به ارباب حلقه ها دارم. فکر نکنم هیچوقت بتونم بخرمش :/
جنگ ستارگان رو خواستید ببینید منم بیام. :| هی میخوام ببینم هی اون اسلحههاشون رو میبینم هی میگم آخه این مسخرهبازیا چیه. :|
بعد اصلاً هم به روم نمیارم که یازده فصل دکترهو دیدم با یک تعدادی هیولاهایی که خیلیهاشون شکل دماغ بودن و به نظرم مسخره نبود داستان. :دی
@چارلی
میدونم. میدونم. منم میخوام خون گریه کنم هربار که مجبورم کتاب لعنتی رو برگردونم بره. اما میدونم که بالاخره میتونم بهش دست برسونم. و تا اون زمان دلم میخواد تا جایی که میشه برای خودم ازش لقمه بگیرم.
.
بله هر سه مجموعهی دلتورا رو خوندم. هر تک جلد به تک جلد کل داستان یک سروگردن میره بالاتر و این قدرت عجیبیه. هربار فکر میکنی تموم شد. امیلی رودا دیگه هیچ چیزی نداره که بتونه من رو شگفتزده کنه. تا اینکه کتاب بعدی رو شروع میکنی. :دی
معرکه است. پر از فکره. پر از فلسفه است. پر از هیجانه. پر از درده. پر از احساسه. پر از هر کوفتیه که آدم ممکنه بخواد.
.
عه خب پس اگه خریدی چی رو میخوای تموم کنی؟
هشتاد تومن؟ هر جلد اون عظمتِ هزار صفحهای باید هشتاد تومن باشه. یاحسین. :|
نارنیا هم خیلی عزیزه برام. مخصوصاً داستان اولش. اون که شرح خلقت نارنیاست.
.
به شکل بانمکی پوآرو تمام مدت شیوههای کسی مثل شرلوک رو داره مسخره میکنه. دیدی؟ :دی هی میگه فکر کردی منم از اون کارآگاهام که چهار دست و پا بیفتم زمین و بو بکشم و بگم از روی گل پشت سر طرف و برگ حل شده توی کره معلومه طرف سه روزه مرده؟ نه. من با فکرم کار میکنم مونومی (دوست من به فرانسوی گویا :دی). سلولهای کوچیک خاکستری کارشون رو خیلی بهتر انجام میدن.
و حتی یک بار سر یک پرونده شرط میبنده که میتونه تمام مدت بشینه تو اتاقش و از همونجا راز رو حل کنه. و میکنه.
میفهمم. سر قضیهٔ نادر مثلا من خودم رو بهزور چپوندم تو بحث. فقط دوتا کتاب ازش خوندم. بار دیگر و یک عاشقانهٔ آرام. :))
:: پیشوک...
آره چالی. ممکنه...
اینروزها که حس میکنم حسم به چیزی عمیق نیست، تنها وقتهایی که تو چشمهام ستاره روشن میشه یا حس میکنم قلبم داره با معنی میتپه، زمانهاییه که پیشوک میدوئه سمتم یا وقت ناز کردنش گرمای بدن کوچولوش زیر پوستم میدوئه...
نمیدونم اون میتونه اوضاع رو بهتر کنه یا نه... اما اتفاق متفاوتیه که دوستش دارم...
ولی میدونی؟ از جذابیتهای شرلوک برای من همین بود در کودکی. همین که جلوی چشم آدم اتفاق میافته و وقتی شرحش میده میبینی جلوی چشمت بوده همهش.
الآن جذابیت آگاتا کریستی برای من اینه که باید ماجراها رو توی ذهن خودت پیوند بدی و بپرورونی و حل میشی کامل در ماجرا و دیگه روایتگر نیست فقط. یک همراهی کامله.
دوست دارم ولی نمی تونم.اصلا از بعضی از کتابایی که اسمشو آوردین سر در نمیارم :'(
من در زمینه کتابخوانی مثل اصحاب کهف عمل کردم..تازه از خواب بیدار شدم :/
+فعلا تا امروز نصف آبلوموف رو خوندم تا حدود صفحه ی دویست اینا (بعد از خواب آبلوموف)آدم رو به چنان ملالی می رسونه که دیگه از نظر جسمی هم نمی تونی تکون بخوری ولی سعی کردم ادامه بدم و حقیقتش الان که صفحه ی چهارصد رسیدم اوضاع خیلی بهتر شده!اما فکر کنم تا صفحه ی ۸۹۵ دیگه چیزی ازم باقی نمونه.
همین امشب برو. این شد پیشنهاد اکثریت حاضر. صدرالمتألهین واقعا از اون کتابهاست که آدمهایی مثل من و تو و اینها فیالفور باید خودشون رو بهش برسونند. حالت رو خوب میکنه.
من یکبار تصمیم گرفتم از کلاسیکها شروع کنم و بیام جلو. نشد. انگاری نیاز به برنامه داره. مثلا بیای از کتابهای خوب هرکشوری چندتاش رو انتخاب کنی و بخونی تا دستت بیاد. و بعد بیای جلو تا برسی به معاصر. یا حالا برنامههای دیگه...
یکی از همکلاسیهام همون اول گفت بیا باهم بخونیم. مادام کاملیا رو خوندیم و در موردش صحبت کردیم. بعد اون رفت سی خودش و من هم سی خودم. :/ :))
برای دلتورا من هستم واقعا. ولی یک جوری پیش بریم که بشه مرور جلدهاش رو خرید :-" و نمیشه بعدش جین ایر رو باهم به انگلیسی بخونیم؟ یعنی تنهایی باید این کار رو بکنم؟
@نوا
اون فیلم های اول جنگ ستارگان که مال شونصد سال پیشه، عروسک هاش و دکورش در حد کلاه قرمزیه رسما D: ولی به عنوان یک گیک (یا شاید هم یک نرد) به شدت احساس وظیفه میکنم نسبت به دیدن مجموعه ش :-"
دقیقا از همین وجهِ پوآرو من حرصم میگیره :/ شرلوک هم خیلی مغرور و گنداخلاقه بیشتر اوقات، اما غرور پوآرو خیلی بیشتر لجِ آدم رو در میاره D: با اینکه پوآرو خیلی بیشتر به اخلاق و ادب پایبنده نسبت به شرلوک :-"
شاید پوآرو و شرلوک تنه به تنه ی هم بزنن؛ اما انصافا هیستینگز هیچ شانسی در مقابل دکتر واتسون نداره :))
وقتی که راهنمایی بودم میخواستم یک داستان جنایی بنویسم! اینطوری بود که شرلوک و پوآرو هردو توی یک هتل اقامت دارن و اونجا یک قتل رخ میده. بعد هرکدوم سعی میکنن به شیوه ی خودشون معما رو حل کنن. تقابل دوتا نابغه ی مغرور باید جالب باشه :-" علمِ شرلوک در مقابل روانشناسیِ هرکول!
منظورم تموم کردنِ خوندنِ نارنیا بود :)) نخوندمش هنوز :-"
@حریر
مواظبت کردن و دوست داشتن یک موجود همیشه بهترین دارو برای ارواحِ نمیسوزه :) من خیلی خوشحال میشم وقتی درباره ی پیشوک چیزی پست میکنید توی کانالتون! میشه من پدرخوانده ش باشم؟ :))
تمام این مدت نشستم فکر کردم و گشتم برای اینکه یک مقایسهی تقریباً منظم بین آگاتا کریستی و آرتور کانن دویل بدم و هنوزم ذهنم خیلی واپاشیده است. :دی ولی خب
نقطهی قوت آرتور کانن دویل، شرلوکه. شرلوک نویسندهاش رو برده توی حاشیه. مثل ارمیاست. مثل گتسبیه. شرلوک رو میشه به هزار شکل دیگه نوشت، مارک گتیس و موفات میان کلاً یک نگرش جدید از طرف ارائه میدن. یک پردازش کاملاً نو. و هنوز شرلوک بینظیره.
نقطهی قوتِ پوآرو، خانم مارپل یا هرکس دیگهای که آگاتا نوشته، آگاتاست. شخصیتها توی مشت این آدمن. پوآرو رو دیوید سوشهی سریال عالی درآورد چون فهمیدش. اما سریال مزخرف از آب دراومد. چون اونها نتونستن پوآرویی که ساخته بودن روی توی جهانشون جا بدن. پوآرو وقتی پوآرو بود که آگاتا مینوشتش.
شرلوک هرکار دیگری که آرتور میکرد رو میبرد توی حاشیه. اما آگاتا تک کتابهایی داره که نه خانم مارپل داره و نه پوآرو، اما همچنان توی صدره. با شخصیتهایی که باهاشون آشنا نیستی، تازه صفحهی یک باهاشون آشنا میشی اما دلت میخواد بارها و بارها دوباره ببینیشون. (که البته محرومیم چون ناشر آگاتا مجبورش میکرده پوآرو بنویسه. میگفته بیشتر فروش داره. و آگاتا از یک جایی به بعد حالش از پوآرو به هم میخورده و مینوشته. :دی)
تو وریا یه جاهایی احساس می کنی شخصیت داستان خیلی می فهمه و از نوجوان دور میشه فکر کنم این نقدم بهش وارد شده قبلا..اما من که با نوجوان های زیادی سر و کار دارم در اطرافم دقیقا همینه..
فکر می کنم کمی برای ما و بیشتر برای آدمای دهه های قبل از ما قابل هضم نیست وگرنه یک دهه هشتادی همینه..
حالا که بحث کلاسیک شد، وقتی که من سال پیش گفتم که دوست دارم کتاب های آستین رو بخونم شما گفتین که کتاب هاش خیلی کسل کننده هستن و بیشتر درمورد دخترهاییه که منتظر شوهرن. از اون موقع انگیزه م رو از دست دادم من :/ رفتم سراغ برونته ها بعدش :-"
دقیقا! احساس خفت میکنم وقتی حس میکنم جنگ ستارگان و استار ترک رو ندیدم. :| انگار یک حفرهی بزرگ توی روحم ایجاد میشه.
یک کانالی توی تلگرام هست که دنبالش میکنم Geek's world. توی قرارهای زندگیمه که تمام هشتگهاش رو دیده باشم. بعد اینها هم چون خیلی فندام وسیعی دارن و خیلی نقش مهمی ایفا میکنن اصلاً انگار دوقرن عقبم. :|
@خورشید چارلی
جین ایر انگلیسی هم بخونیم. اتفاقاً خیلی هم چیز هیجانانگیزیه. طاقچه رایگان داره. میتونیم برای اینکه از خوندن الکترونیک انگلیسی خسته نشیم سهمیهی اندک روزانه براش تعیین کنیم.
@چارلی باز
آره بابا چیه این هستینگر. ماست. :| انقدر ازش متنفرم. هروقت میفهمم این لعنتی هم توی داستانه میخوام سر بکوبم توی دیوار. بعد جالبه بعد دویست سال هنوز میگه نه فکر کنم پوآرو باز دیوونه شده. پیره. نمیفهمه. توهم زده. عه. :| عه :|
و آره. پوآرو خیلی مغروره. تا یک جایی رو اعصاب من هم بود. بعد همون شیرینی که گفتم مارپل از خودش بروز داد رو توی این هم پیدا کردم دوستش دارم باز. عشق آدم رو کور میکنه. :))))
ننوشتی این داستان رو؟ محشره! میشه الان بنویسی؟ اصلاً تصورش هم روحم رو زنده کرد!
بیاین برای اینکه همهی این برنامههامون تا ابدیت محو نشه تهش بگیم قراره چه کارهایی بکنیم. بعد یکی یکی ریزه ریزه بریم سراغشون. :|
@خورشید
چاکریم :)))
مدال آگاتایش را به سینه میچسباند. :دی
@چارلی
اون تو بودی؟! ایول! ایول! ایول!
من حالم از حین آستین به هم میخورد قدیمها. خب؟ :))) خیلی زیاد. بعد چندوقت قبل، مثلاً چندماه، ناگهان عشقی به این دختر و کتابهاش در وجود من سرچشمه گرفت که نگو نپرس! به قدری غرق شدم که بعضی کتابهاش رو چندین بار خوندم، بعضی فیلمهاش رو الان ده بار تماشا کردم!
و هربار یادم میاومد که یک کسی اون قدیما به من گفته بود جین آستین بخونه و من بهش گفتم نخون مزخرفه. و هی نمیدونستم کی بوده. و هی عذاب وجدان داشتم. و هی میخواستم برم پیداش کنم بگم غلط کردم. پس میگیرم حرفم رو.
برم سجدهی شکر به جا بیارم که پیدا شد.
من نظرم رو پس میگیرم چارلی. جین آستین یکی از محبوبترین نویسندگان زندگی منه الان. و یک بار دربارهاش کامل میگم حتی. و اینکه چرا و چطور اینقدر بهش علاقهمند شدم.
الان دوتا از کتابهاش رو زبان اصلی خریدم. از ذوق رو به تباهیام :)))
توی اون گروههایی که نیستم هم من رو اد کن خورشید. :دی
کلاسیک و جین ایر
@فاطمه
من عاشق این وقتهام که یک کتابی بازه و میونش هی کتابهای دیگه هم میخونی. چون هیچوقت بلد نبودم این کار رو انجام بدم. تازگی یاد گرفتم. و ذوقش رو دارم. :|
مثل اینه که همزمان که دانشجوی یک درسی، بری یک عالمه کلاس تفریحی دیگه.
حریر وقتی که میری و مثلاً یک جمله رو یادداشت میکنی، یکهو احساس برش فضا زمان پیدا نمیکنی؟ مثلاً انگار دیگه نتونی اون ارتباطی که برقرار کرده بودی رو دوباره بازیابی؟
من همیشه نگران اینم. نمیخوام یک لحظه صفحه رو متوقف کنم که نکنه اون تجربه از بین بره. :|
شروع جذابیه. امیدوارم خسته نشی و ادامه بدی. کتابها از جمله بهترین رفقایی هستن که یه آدم میتونه داشته باشه. ؛)
پیشنهاد میکنم بعد از خوندن هرکتاب یه زمانی رو بذاری و در موردش فکر کنی و نظر خودت رو بگی. یکجور نقد. پیش خودت بگی نقاط قوتش چی بود یا نقاط ضعفش و... کجا حس خوب گرفتی و کجا حس بد. این باعث میشه که عمر کتابخونیت مثل من هدر نره که به مدت تقریبا سهسال از عمرم بیهوده کتاب خوندم؛ کتاب خوندن بیتأمل که باعث شد چیزی ازشون عایدم نشه. :/
در مورد وریا...
میفهمم. درکل از زبان و اندیشهٔ یک کودک یا نوجوان نوشتن برای آدم بزرگها سخته مگه اینکه نزدیک به اون دنیا باشن. گاهی تو رمانها من هم به این قضیه برخوردم و با خودم گفتم این بچه داره خیلی بزرگونه حرف میزنه. اما وقتی به دور و بریهام و دوجین بچهٔ فامیل فکر کردم دیدم واقعا اینها بیشتر از بچگیهای ما حالیشونه. شاید باورت نشه اما یادمه خواهر من که ده سال ازم کوچیکتره، وقتی ۵ سالش بود یهبار بهم گفت «رفتی تو پذیرایی به مهمون سلام کن. زشته اگه نکنی!» من خندهام گرفته بود از اینکه داشت بهم چیز یاد میداد. اما واقعا ذهنش جلوتر از بچگیهای ما بود...
اما خب با این همه باید این رو هم در نظر داشت که باورپذیر بودن یک شخصیت به هنر نویسنده و قدرتش در شخصیتپردازی بستگی داره. مثلا اگر قراره از یه نوجوون بنویسیم که خیلی بیشتر از سنش میفهمه و حرفهای بزرگونه و فیلسوفانه میزنه، باید از همون ابتدای داستان شروع کنیم به پرداختن این شخصیت و جاانداختن این نکته که این بچه از سنش جلوتره، یا عمیقتر فکر میکنه و... تا وقتی یه چیزی گفت، همه قلم نقد به دست نگیرن که بین سنش و حرفها و اندیشههاش تضادی وجود داره.
چهار و سی دقیقه پست رو باز کردم و تا الان داشتم کامنتها رو میخوندم. دم و بازدمتون گرم.
.
اقا اول با نادر شروع کنم دیگه؟ چون اگر قرار باشه سه تا نویسنده رو از توی ادبیات داستانی جدا کنم، یکی از اونها نادر ابراهیمیه. همیشه دوستش داشتم و دوستش خواهم داشت. بدبختانه نادر ابراهیمی هیچ وقت اون طوری که باید شناخته نشده. تا مدتها که مهجور بود و من حدس میزنم به چند دلیل بوده. یکی اینکه از بدنۀ روشنفکر قبل و بعد از انقلاب جداست. بیشتر اهل عمل بوده تا اهل کافه نشینی و نوشتن. برعکس اغلب روشنفکرهای قبل انقلابمون. دلیل دومش هم بد معرفش شدنش به مردمه. الآن به هرکسی بگی نادر ابراهیمی؟ میگه یک عاشقانه آرام! چهل نامه کوتاه به همسرم! و از نظر من این دوتا حتی یک درصد از روح مبارزاتی نادر رو هم نشون نمیده.
به نظرم بهترین کتابش آتش بدون دوده و بعد مردی در تبعید ابدی. با این حال اگر قرار باشه به کسی برای اولین بار نادر ابراهیمی رو معرفی کنم، مردی در تبعید ابدی رو بهش میدم.
من تا الان سه جلد از هری پاتر رو خریدم و جرئت نمی کنم برم سمتش..شماها و جولیک و کلا همه انقدر ازش تعریف کردین و باهاش زندگی کردین می ترسم ازش خوشم نیاد..حس می کنم دیر شده دیگه برای خوندنش :(
دقیقا! اینکه بتونی یکی رو دوست داشته باشی و برای مواظبت ازش تلاش کنی درحالیکه میدونی اون نمیتونه برات جبران کنه، احساس سبکی میکنه. یه حس خالصانه دریافت میکنی ازش. چون توش هیچ انتظار جبران و معاملهای نیست...
من گاهی حس میکنم نباید زیاد ازش بنویسم چون ممکنه خسته کننده شه. :))
فراموش کردم به میزبان سلام کنم. به روح سرگردان تولستوی.
سلام.
در جواب سؤال هم فعلاً با شاهنامه بیشتر همنشینم. دارم کتاب شاهنامه به نثر دبیر سیاقی رو میخونم. فعلاً همه چیز حول این کتاب میچرخه و در کنارش کتاب قصههای شاهنامه آتوسا صالحی، ارمغان مور از مسکوب و هرچیزی که دربارۀ شاهنامه به دستم برسه.
بستگی داره ارتباطت با فانتزی چهطور باشه. ما میمیریم براش. :/
و نه، هیچوقت دیر نیست. اصلا بهترین اثر نوجوان اثریه که برای بزرگسال هم فوقالعاده و دوستداشتنی باشه. اصلا ما کل پایههای کتابخونیمون رو روی این قضیه بنا گذاشتیم.
آخ آخ استارترک هم هست راستی :/ اگر یک روزی بچه داشتم، مجبورش میکنم از دوران طفولیت تمام این آثار رو ببینه تا اینقدر از قافله عقب نمونه مثل من :/
آیدی اون کانال رو میشه بدین بهم؟ لطفا، لطفا؟
من جین ایر انگلیسی رو بصورت فیزیکی دارم :) در حقیقت میخواستم ترجمه ش رو بخرم که خورشید من رو وسوسه کرد که به زبان اصلی بخونمش. بخشیش هم تقصیر سریال Anne بود.
میاین باهم بنویسیم اون داستان رو؟ :) فقط اینکه شرلوک رو ببریم به قرن بیستم، یا هرکول رو بیاریم به قرن نوزده؟ D:
+ شوخی میکنین نه؟ :/
?After all this time :| :|
حالا که من بیخیال آستین شدم و قیمت کتاب ها دو برابر شده؟ :/
با کدوم شروع کنم حالا؟ غرور و تعصب؟ اما؟ نورثنگر آبی؟ حس و حساسیت؟
خیلیییی ممنونم ازت حریر..خیلی پیشنهاد خوبی بود..تا الان یه دفتر کنار گذاشتم و برای هر کتاب یه صفحه جدا گذاشته بودم و در مورد کتابی که می خوندم می نوشتم..اما الان فهمیدم که باید چطوری بنویسمش..مرسی :**
+شاید اونطور که دوست داشتی نشده ولی قطعا بی تاثیر هم نبوده اون سه سال کتاب خوندن..
از اونجایی که من هم قصد دارم برادران کارامازوف رو بخونم و هنوز نخوندم و نخریدم، بیا خوندن این رو هم بعدا باهم شروع کنیم. :)) این دست کتابها رو تنهایی بخونم دق میکنم. :|
همین حس رو به مرشد و مارگریتا هم دارم. کتابش موجوده ولی نمیرم سراغش هی! :|
شاهنامهی آتوسا صالحی از بهترین نمونههای بازنویسیه، به تأیید مراجع ذی صلاح. من سه تا کتاب اول رو دارم و فوقالعادهست به نظرم. دوباره زنده میکنه اثر رو.
دبیر سیاقی چهطوره؟
پیشنهاد میکنم از مقالههای دکتر خالقی مطلق هم استفاده کنید. دید و برخوردی که داره در پژوهش رو من شیفتهام.
خب من همون لحظه نمینویسم همهاش رو. معمولا یه قلم و کاغذ کنار دستمه. یا زیر جملهها خط میکشم یا علامت میزنم و صفحهاش رو مینویسم و وقتی کتاب خوندنم تموم شد اونها رو مینویسم تو دفتر. دیالوگ فیلمها رو ولی هموم لحظه مینویسم. چون اگر یادم بره بلای بدتری سر ذهنم میاد و حس میکنم چیزی رو گم کردم. :/ :))
بحثی که سر آثار کلاسیک کردی، چقدر خوب و دقیق بود. دم و بازدمت گرم. یاد یه چیزی افتادم. مندنی پور توی کتابش دربارۀ آثار کلاسیک یه مثالی میزنه که برای من خیلی جذاب بود. میگه نویسندههای کلاسیک از یه طرفندی برای شخصیتپردازی کمک میگرفتن، که باعث میشد ما با اون شخصیت همذات پنداری خوبی داشته باشیم. اینکه مثلاً میبینی نویسنده توی سه چهار صفحه شخصیت رو میشونه کنار میز صبحانه یا نهار و با جزئیات تمام شرح میده که چطوری صبحانهاش رو خورد. یا اینکه درباره شکل پوشش اون کلی برای ما با جزئیات همه چیز رو بیان میکنه. برای همین وقتی منِ خواننده میبینم که شخصیت داستان همون چیزی رو میخوره که من میخورم، همون پوششی رو داره که من دارم، چون اینها برام واقعیه، شخصیت هم برام واقعی میشه و در نتیجه باورش میکنم.
نه دیر نیست. هیچوقت دیر نیست. اگه ذهنت به اندازهی یک گنجشک پر پرواز داشته باشه، هری پاتر میشه بخشی از سبک زندگیت. میشه یکی از درهای تالار ورودی ذهنت.
البته اگه شروع به خوندنش کنی، فکر میکنی که دیر شده. چون هرلحظه آرزو میکنی کاش زودتر باهاش آشنا شده بودی و زودتر وارد زندگیت میشد.
من مستند نادرابراهیمی رو دیدم. گرچه دوتا کتابی که ازش خوندم عاشقانه بودن اما اون مستند باعث شد کم و بیش با تفکراتش آشنا شم. اینکه میگین بیشتر اهل عمل بود، واقعااااا... من همچنان به اون لیست بلندبالایی که زده بود بالاسرش و قرار بود همهاشون داستان و کتاب شه غبطه میخورم. :| :))
از دوست نداشتنِ کتاب ها نترسین :) مثلا من واقع از داستان دو شهرِ دیکنز خوشم نیومد :/ و بعد تا مدت ها عذاب وجدان داشتم که چرا یکی از بهترین آثار کلاسیک جهان رو دوست نداشتم و به زور تمومش کردم. تازه کتاب من خلاصه شده بود حتی! :)
راهی ندارین بجز باز کردن اولین صفحه ی کتاب و خوندن اولین فصلش. پسری که زنده ماند :)
من خیلی اتفاقی با آتوسا صالحی آشنا شدم. چند وقتی بود که دنبال کتاب شاهنامه برای نوجوانها بودم. یکبار توی ساربوک، اون گوشۀ گوشه یک سری از کتابهای آتوسا صالحی رو دیدم. کتابهاش ریخته بود پشت قفسه اصلی. همه رو آوردم بیرون و چیدمشون کنار هم. بعد داستان رستم و اسفندیارش رو برداشتم و شروع کردم به خوندن. ده صفحه اولش رو همونجا خوندم و بعد دیدم نه! نمیشه ولش کرد. خریدمش و آوردم خونه. :))
کتابش همه چیز داره. شخصیتپردازی داره. فضاسازی داره. زبان داره. عالیه.
.
دبیرسیاقی هم کتاب خوبیه. نثر محکمی داره و امانتداریش نسبت به اصل داستان خوبه. گاهی هم خودش رو میاندازه وسط داستان و از فردوسی و اینکه چی فکر میکرده میگه :) حتی اظهار نظر میکنه بعد از داستانها و این شکلی به نظر میاد که انگار خودش نشسته و داره داستان رو برات شرح میده. برای کسایی مثل من که فعلاً حوصلۀ شعرخواندن ندارن، یکی از گزینههای خوب در دسترسه. خیلی دلم میخواست شاهنامه احسان یار شاطر رو هم ببینم و بخونم. ولی پیداش نکردم.
گنجشک که چه عرض کنم..من با خودم همیشه به خاطر پرواز این ذهن لعنتی سر جنگ دارم..انقدر که دستشو می کشم و می شونمش رو زمین ..انقدر چک و لگد می زنم که تکون نخوره..
بیچاره...
@همه نیازمندان
من می تونم کلی چیز میز درست کنم و (کارهای دستی )ولی نمی تونم بفروشم..
من هریپاتر نخوندم. فقط ۲۰ صفحه از جلد اولش رو خوندم یعنی. و میتونم بگم که صفحات اول میتونه راضیت کنه که ادامه بدی. نگران نباش. درکل نگران هیچ کتابی نباش. بخون و برو جلو و بعد نظرت رو بگو. یه کتاب ممکنه مورد تحسین خیلیها باشه و در مقابل خیلیها هم دوستش نداشته باشن. طبیعیه. ترس نداره که. :دی
حس میکنم خیلی از بحث جا موندم. اون کامنتهای اول جای صحبت داره. ولی خب دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن و ایناست :))
.
فاطمه:
دربارۀ وریا، یکی از ایرادهایی که میتونستم به کتاب بگیرم، همین دست نویسنده است که حرفهای خودش رو میاندازه توی دهن شخصیت. یه وقتایی باعث میشه داستان از روایت اصلیش خارج بشه و بره سمت بیانیه صادر کردن. یه موضوع دیگهای هم که الان به ذهنم میرسه خود وریا بود. وریا جا داشت بهتر پرداخت بشه. بیشتر توی داستان حضور داشته باشه و به عنوان یک دوست خیالی بیشتر دیده بشه. ولی در کل به عنوان یک کتاب اول کتاب خوبیه. خصوصاً در مقایسه با کتابهایی که توی این حوزه یا نیست و یا اگر هست سطحی و نصیحتگراست.
والا به قرآن. :| آدم هی فکر میکنه آخه مگه من چقدر قراره عمر کنم؟ چطوری بمیرم در حالی که هنوز تیک عضویت در تمام این جهانها رو نزدم؟ :|
تقریباً مطمئنم قرار نیست روحم از جهان خارج شه بعد از مرگ. همینجوری سرگردان میمونم توی این جهان به خاطر این وابستگی. بعد حالا بیا خونخوار و آدمکش شو. :|
@geeksworld
اول برو روی پیامی که پین کردن، هشتگهاش رو ببین. :دی
الان بیشتر تمرکزش روی مارول و دکتر هو و گود اومنزه.
گود اومنز تازه اومده ذوق دارن. :))) راستی حتماً ببین اگه ندیدی! شیش قسمت بیشتر نیست.
دم خورشید گرم! یکی از خفنترین راهنماییهای ممکن رو کرده.
فکر میکنم بعد آنه همهمون عاشق جین ایر شدیم :دی
.
من میترسم بنویسم :)))) فکر میکنم مغزم اصلاً معماساز نباشه.
میتونه یک ورژن تازه از هرکدوم باشه. هردوشون در قرن بیست و یک. :دی
+اولاً که always.
دوما که روم سیاه. واقعاً غصه میخورم بابتش. همیشه دعا میکردم اون شخص تحت تاثیر حرفم قرار نگرفته باشه. دیگه از اون زمان میترسم به هرکسی چیزی رو معرفی یا ضد تبلیغ کنم. :(
انتشارات جنگل که کتاب زبان اصلی داره خیلی وقتها با تخفیفهای عجیب و غریب وحشتناک داره این کتابها رو.
دربارهی همهشون هم قراره یک پست بنویسم یک بار حتماً. میگم که کدوم به کدوم.
و بعد اینکه خیلی خیلی خوشحال شدم بحث رو بردی سمت ادبیات فانتزی. یه بخشی از روح من همیشه به ادبیات فانتزی علاقه داشته و داره:دی اینقدر که خیلی دلم میخواد دوباره برگردم و هریپاتر بخونم. یه بارم دوست دارم برم هرچی کتاب پسرخاله داره ازش بگیرم و شروع کنم به خوندنشون. اون علاقۀ عجیبی که به ادبیات فانتزی داره و اینطور که داره پیش میره، به امید خدا تا یکی دو سال دیگه میشه روی مجموعهاش حساب ویژه باز کرد.
ایول. راست میگی ها. مغزم پردازش نمیکرد اینکه خب میتونی نگه داری بعد مطالعه بنویسیشون. بعد باعث دوباره خوانی هم میشه. بیشتر میره توی روحت. ایول!
@آقاگل
چقدر این نکتهی خفنی بود. آره. بعد آدم اول که به این مسئله فکر میکنه، به نظرش میرسه که آخه چقدر پوچ و خستهکننده. من چرا باید اینقدر درگیر این توصیفات جزئی بیاهمیت بشم؟ در حالی که وقتی غرق غصه میشه، میبینه که همینها چقدر احساس حقیقیبودن به آدم میدن. احساس اینکه لازم نیست حتماً قهرمان باشی، تا قهرمان یک کتاب باشی. زندگی سادهی تو هم ارزش گفتن داره. ارزش دقت داره. ارزش توجه داره.
و به جز این، چقدر همین توصیفات توی شخصیتشناسی آدمها جالبن. اینکه پوشش آدمها، طرز غذاخوردنشون، طرز راهرفتن و نشستنشون، طرز بیان کلماتشون، حتی تن صداشون از شخصیتشون سرچشمه میگیره و انگار موقع خوندن یک رمان، یک دورهی کامل تراپی روانشناسی رو از سر میگذرونه آدم.
به خاطر همین هم هست که رمانهایی که بیشتر ماجرامحورن، این احساس رو به آدم نمیدن. چون درگیر اون چیزهای هیجانانگیزیان که در اطراف اتفاق میافته و تمرکز کمتری روی آدمها کردن. انگار گم شدن توی جهان جدید و مظاهرش.
@حریر
وای مستند نادر رو فراموش کرده بودم. چقدر محشر بود. این آدم حرف میزد آدم میخواست بمیره براش از شدت علاقه :|
@فاطمه @چارلی
این شجاعت در دوستنداشتن کتابها خیلی چیز خفنیه ها. اینکه نترسی از قضاوت و فکر مردم دربارهات. نترسی که بگی اینی که بهش میگین شاهکار ادبی یا نقطهی معرکهی ادبیات به نظر من فقط یک لحظهی خالیه که هیچ چیزی رو در من برنمیانگیزه.
من هنوزم توی این خصلت میلنگم. خجالت میکشم از گفتن خیلی چیزها.
گود اومنز رو یک هفته ی پیش دیدم. شاهکار بود. شگفت انگیز بود اصلا! اما جرئت نکردم که توی وبلاگم معرفیش کنم. ترسیدم انگِ ضد دینی بهم بزنن :/ دیدنش کمی جنبه میخواد برای ما مذهبی ها D: خیلی دوستش داشتم اما. و حالا که فکر میکنم شاید خوب شد اصلا که معرفیش نکردم. فقط یک فانتزی خوانِ قهار میتونه اون همه تخیل و طنزِ و کنایه ی دیوانه وار رو درک بکنه :)) برای بقیه شاید گیج کننده باشه.
هرچی باشه از روی کتابی ساختنش که دوتا از ارباب های فانتزی نوشتنش. پرچت و گیمن :) می شناسیدشون دیگه؟
+ ممنونم بابت کانال :)
++ قبلا کتاب های انگلیسی خیلی ارزون بودن. خیلی! الان گاهی از ترجمه ها بیشتره قیمتشون :/
بچهها به نظر میاد که خوش میگذره و ادامهدار کنیم قضیه رو. به نظرم صحبت راجع به کتابها خیلی خوبه. حالا موضوعات دیگه هم میشه اضافه کرد. برای دفعهی بعدی هم توی وبلاگ خبر میدم زمانش رو.
کتابهایی هم که با هم قراره بخونیم رو میام حرف میزنم باهاتون تکلیفش رو مشخص کنیم.
من میرم دنبال کار و زندگیم. فقط هروقت خواستید برید، در رو قفل کنید پشت سرتون، کلید رو بگذارید زیر پادری.
منم عادت داشتم بجنگم با اژدهای سرکش خیالم. و بیشتر آتیش به سمتم میانداخت. و بیشتر اذیتم میکرد. تا اینکه فهمیدم باید کمکم باهاش رفاقت به هم بزنم. باید گهگاه ببرمش دوردور تا خودش رو تا بینهایت تخلیه کنه و بعد بتونه یککمی آروم بنشینه تا من به بعضی کارهای آرومم برسم :))
@خورشید
و اصلاً انگار نصفهایم. چطور این همه حرف داشتیم؟
باورم نمیشه اصلاً.
@حریر
فیلم سینمایی یعنی همونی که رابرت داونی بازی کرده؟ خیلی بامزه است اون هم :)))
نه. غصه نخور. بیا کمکم ببین. یاواش یاواش.
@چارلی @خورشید
راست میگه خورشید. پای هر پست هشتگ هست. خب؟ حواست باشه که اگر سریال یا مجموعهای رو کامل ندیدی، اصلاً سراغش هشتگش نری. پر پستهاییه که میتونن نصف داستان رو به باد بدن. اصلاً دلیل هدفگذاری من روی این کانال همینه که بتونم تمام پستهاش رو با آرامش باز کنم. :|
@حریر
آی گفتی. هنوز مزهی اون کتلت کوکوها زیر زبونمه :))
دل ما هم آب شد خب :) یک عنایتی بکنید این پسرخاله تون دستی هم به سرِ ما بکشه :))
@همگان
من اگر الان نرم توسط خانواده به قتل میرسم. بینهایت خوشحال شدم از خوندن یک یکتون :) مدت ها بود که نسبت به جمعی احساس تعلق نکرده بودم. و مدت ها بود که با کسی اینطوری صحبت نکرده بودم درباره ی کتاب ها و فندوم ها. ممنونم از همتون :) برای دیدار بعدی نمیتونم صبر کنم!
نوا: سؤال از خورشید بود. ولی خودم رو میاندازم وسط بحث:دی
الان اگه کسی رو بخوام بفرستم سمت شاهنامه، همون اول بهش میگم برو آتوسا صالحی بخون :))
.
دوباره نوا:
خب فکر کنم بد و ناقص گفتم حرفم رو. این چیزی که از مندنی پور گفتم مربوط به آثار کلاسیک بود. اغلب این آثار هم اتفاقاً ماجرامحورن و حادثهای. به شکلی که کمتر به خود شخصیت میپردازن. یادمه توی اون کتاب چندتا مرحله رو برای شخصیتپردازی شرح داده بود. اول از همه که خب قصهها هستن که شخصیتهای قصهها معمولاً زیاد پرداخت نمیشن. نهایتاً یه اسمی ازشون باشه یا بدونیم که چه کاره هستن. بعد آثار کلاسیک اولیه است. کتابهایی که به محضر ورود یک شخصیت جدید به داستان، اون رو معرفی میکنه. تیپ ظاهریش رو شرح میده. اینکه چطوری راه میره یا دماغش این شکلیه و ابروهاش اون شکلی. بعد دوباره برمیگرده و میره سراغ اصل داستان. یه قدم که جلوتر میایم میرسیم به همین آثار کلاسیکی که منظور من بود. توی این آثار هم یه معرفی از شخصیت هست، هم اینکه سعی میشه تمام ریزه کاریهای زندگی شخصیت نشون داده بشه. طوری که باورپذیر باشه. در صورتی که ما با درونیاتش سروکار نداریم. من فکر میکنم یکی از دلایلی که آثار کلاسیک طولانیتر هم بودن همینه. توصیف کردن صحنۀ صبحانه خوردن شخصیت توی داستان کاربردی نداره. ولی به باورپذیر شدن شخصیت کمک میکنه.
قدم بعدی، میرسیم به رمانهای شخصیت محور. که خب بیشتر روی بُعد روانشناسیشون تأکیده. روی اینکه درونیات شخصیت رو بشناسن.
وسط کامنتها یه @geeksworld دیدم. بعد هی بالا و پایین میکردم ببینم، خب کاربری که اسمش @geeksworld هست کیه؟ :)))
چرا من نظرهاش رو نمیبینم؟ نکنه یه سری نظرها برای من نمایش داده نمیشه؟:دی
الان تازه فهمیدم آهان. این آدرس کانال بود.
.
نوا:
ارواح شهرزاد-شهریار مندنیپور
.
دم و بازدم روح تولستوی عزیز گرم که میزبان جلسه بود. دم و بازدم دوستی که چایی آورد هم گرم. انشاءالله همین جمع حاضر هفته بعد هم باشیم. منم زودتر بیام. اگر دارید میرید چراغ رو خاموش نکنین تا من برگردم کامنتهایی که جا موند رو بخونم :))
آره اتفاقاً موقعی که داشتم مینوشتم به این فکر میکردم که ممکنه باعث بشه یهو اون وسط احساس گیجی ایجاد کنه. و خب کرم درونیم بهم گفت عیب نداره بنویس :دی
.
کتاب رو پیدا کردم حتماً میخونمش. ممنون.
.
@همه
از میون همهمون فقط آقاگل حواسشون بود به تولستوی سلام بدن و درنهایت ازش تشکر هم بکنن. به شدت بیاین یک دورهی آداب معاشرت هم بگذاریم که بفهمیم از کنار میزبان بیتفاوت رد نشیم همینجور.
خب من تیرماه که زمان آزاد نداشتم، تو این چند روز هم وسوسه نوشتهی گراتزیا دلددا و شبهای روشن داستایوفسکی رو خوندم. الان هم دارم کشور آخرینها از پل استر رو میخونم.
من چند تا کتاب دستمه ولی اونی که تموم کردم زوکرمن رهیده از بند بود، اونی که از دوستم قرض گرفتم و جدی دارم میخونمش ملت عشقه، اونی هم که به خاطر بردن یه هفته کتابخونه همگانی طاقچه شروعش کردم خودت باش دختره که البته فک نکنم تموم بشه به این زودی چون بعدش همهش پوچ و کد تخفیف گیرم اومد :))
یه کتابی هم هست به اسم جامعهشناسی اثبات ریاضی، اونم ریز ریز دارم میخونم ببینم به کجا میرسم! :)
ویکنت دو نیم شده رم میخواستم بنویسم ولی دیدم اونو تو خرداد خوندم حساب نیست :دی
طوری پراکندهایم در جهان که جز کلمات هیچچیز نداریم.