خانه که بودم، شبها زود سر میرسید. خانه حوالی ساعت ده دیگر خاموش میشد. نه اینکه همه بخوابند، هرکدام به گوشهی تاریک خودمان میخزیدیم و شبمان را قسمت میکردیم با خیالی، شعری، زمزمهای. کسی کاری به کسی نداشت. در خلوت شبانهی خود خوش بودیم و با تنهاییمان وقت میگذراندیم. آن موقع بود که من آرام میگرفتم. خانوادهمان پرجمعیت بود اما خانهی کوچکمان ساکت میشد. مجالی بود که همه برگردند به خودشان. در جایی از این جهان که خاص آنهاست، قرار بگیرند. بعد صدای زمزمهی ساکت پایی بر فرش میآمد. مامان آرام میرفت آشپزخانه، چراغ هود را روشن میکرد، چای دم میکرد و مینشست پشت میز، کتابی میخواند یا روی کاغذپوستی طرحی میکشید و یا در سررسیدش چیزی مینوشت. صدای سوت کتری میآمد و نور کمرنگی از لای در و بوی دستهای مامان. خیالم آسوده میشد. سررسید نوشتههایم را میبستم، پتو میکشیدم تا روی شانهام، چشم میبستم. میدانستم مامان اینجاست، بیدار است. پیش از آنکه آیة الکرسی به آخر برسد، خوابم میبرد. مدتهاست نخوابیدهام.