چه شد پس؟ به نفسنفس افتادی. پاکشان میروی، شانه افتاده، سر در گریبان. دماغت به خاک میمالد. جواب سلام نمیدهی. اخمهایت را کشیدهای توی هم و دستهایت را مشت کردهای توی جیب، سرت را انداختهای پایین و میروی. به کجا؟ هیچ کجا. مدام میروی و میآیی این کوچه را. راه نمیبرد دختر، حاصل ندارد. دست بکش از گز کردن سنگفرشها.
میدانم سخت بوده. میدانم دلت نازک بوده، شکسته. میدانم خود غلط بود آنچه میپنداشتی. میدانم تلاش کردیم و نشده. تمام روز و شبها را، تکتک لحظهها را یادم هست. تو که پشیمان نیستی از گذراندنش، هستی؟ راستی خورشید، مگر ما نمیدانستیم سخت است؟ مگر تکتک لحظههایی که راه باز میکردیم، این احتمال توی سرمان زنگ نمیزد که "شاید نشود، شاید نشود..." با این همه، مگر عاشق تکتک لحظههایی که گذراندهای نیستی؟ چه شد پس؟ چرا دیگر شببیداریهایمان به مناجات صبح نمیشود؟ قول و قرارهای سر سجاده به کجا رسید؟ از کی دیگر به جای نمازخانهی دوستداشتنی دانشکده، کلاس خالی سرد طبقهی چهارم پناهگاهمان شد؟ ما که یکدل شده بودیم. ما که میخواستیم از صبر، توشهی تقوا بیندوزیم. چه شد که به جای دعا خواستیم با "سرگرم شدن" سختی را بگذرانیم؟ ما که دلمان صاف بود، نگاهمان به دستهای آسمان. کجا رفت زمزمههای بیگاه در دل مشغولیتهای روزانه. میگفتیم سلمنا یا لطیف، راضی شدیم به آنچه تو میخواهی. آیا فکر کردیم کافی است که بگوییم ایمان آوردیم و آزموده نمیشویم؟
حالا رو گرفتنت از دنیا و قهری شدنت چیست؟ چه میخواهی بگویی؟ "دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت، پروردگارا، ما دیگر قبولت نداریم. من بعد رضایتت را بر پایهی خواستههای ما قرار بده." بیانصاف شدی خورشید؟
تو حق داری تا همیشه خودت را لوس کنی. میتوانی تا ابد از دنیا رو بگیری. اما حیف نیست؟ سر بالا کن. دنبالش بگرد. این کوچه اگر بنبست است، در آن گیر نکن. به راههای دیگر سرک بکش. زندگی باز معنا و امید میزاید و باز میمیراند. متوقف نشو. جاری باش. باز اعتماد کن. باز دل ببند به احتمال کوچکی که توی سرمان صدا میکند "شاید بشود، شاید بشود،..."
خ.