این سه ماهه، درست و حساب مامبزرگ را ندیدهام. همهاش سرگرم نوه نتیجههایش بوده و سفرهای استانی. دلم پر میزند برایش. خانه را دستهی گل کردهام و قرمهسبزی بار گذاشتهام که از راه برسد، کلید بیندازد و کفشهایش را قبل از قالیچهی ورودی خانه دربیاورد، من بدوم به استقبالش، عصایش را بگیرم و مثل غلامرضای فیلم مادر دنبالهی چادرش را، ببویم، ببوسم و او بنشیند جای همیشگیاش در خانه، همانطور که کلوچه و نانگرده از جامهدانش در میآورد، مدام بپرسد این چند وقته به اندازهی کافی غذا خوردهام؟ و من برایش یک لیوان آب بیاورم و بگویم شام، قورمهسبزی گذاشتهام؛ که او بگوید آبش خنک نیست، از آن یکی بطری باید میریختم و اصلا مگر من آشپزی هم بلدم؟ که نق بزنم و پا بکوبم «مااامبزرگ من بیست سااالم شده.»
هنوز خبر ندارد دانشگاه قبول شدهام. چندتا دانه شیرینی پختهام که با هم برای این یک سالی که زحمت کشیدیم جشن بگیریم. همهی آن وقتهایی که من سر و ته میخوابیدم وسط اتاق پذیرایی و درس میخواندم و او با دو تا دانه سیب زرد لکهدار توی دامنش، مینشست کنارم و آرام آرام پوست میگرفت و دستم میداد. وقتهایی که درسهایی که خوانده بودم به او پس میدادم و او با رو کردن تجربیات بیمانندش، ناگفتههای تاریخ را برایم شفافسازی میکرد. مثل سالهای پیش، روزهای دبستان که کنارم مینشست و با هم تمرینهای ریاضیام را حل میکردیم.
دو ماهی میشود که خموده و بیچارهام، در اسارت دیوارهها و آدمها و او با قلاب و کاموا ننشسته زیر آفتاب بعد از ظهری، کنار گلدانها، گره پشت گره عروسکی یا لباسی ببافد برای بچهها و یواشی بیاینکه سر بلند کند بگوید:« چی شده؟ یکی دو روزه که اخمات توی همه.» یا لااقل نبوده که در عوالم خودش بچرخد توی اتاق و آشپزخانه و تق و توق کند و مرا وسط فیلم بلند کند که بروم بالای چهارپایه و از آسمان هفتم بطری آبغورهاش را پیدا کنم، بدهم دستش، که نهار یک آش من درآوردی بینظیر به خوردم بدهد. دلم برای تلویزیون دیدنش تنگ شده که با خودم بخندم «صداش رو برده روی 100» و پشتبندش توی دلم بگویم «قربانت بروم.» و مدام صدایم بزند:« خورشید، بیا این رو ببین. بدو تا نرفته.» (هرچند که یک بار زنگ زد خانه که بگوید بزنم شبکه 5.) راستش مامبزرگ، هیچوقت رویم نشد بگویم آن دشت گلهای نرگسی که سر اذان نشان میدهند، با کامپیوتر درستش کردهاند. خجالت کشیدم از دنیایی که ساختیم در برابر دنیایی که شما میشناسی.
زودتر بیا مامبزرگ. من کلی آشپزخانه را سابیدهام ولی مثل وقتی که تو در آن میچرخی و آواز میخوانی، نور ندارد. گلها را آب دادهام ولی از دست من جان نمیگیرند. یاکریمهایت از من فرار میکنند. مورچه هم خانه را برداشته ولی من دلم نمیآید با آنها مقابله کنم. مامبزرگ اگر تو نباشی، دیگر بچهها به اینجا سر نمیزنند. خانه نور ندارد، من همهی چراغها را خاموش میکنم. مامبزرگ، حتی لبخند آقا هم در قاب عکس الکیست.
خ. خاطرتون هست قصهی اول رو؟ گلستون خونه فقط بوی مادر رو کم داشت.