گفتم دیگر نمیخواهم ادامه بدهم. کافی است دیگر. بیشتر از این نمیخواهم. گفتم برایم مهم نیست بقیه چه بگویند. برای چه خودم را اذیت کنم؟ گفت بهخاطر من.
اولینبار بود که از من میخواست بهخاطر او کاری انجام بدهم. خواست از تلاش دست نکشم.
خ. پانزده سال پیش٬ در همین خانه٬ زیر همین سقف٬ همینجا که حالا نشستهام٬ با تن تبدار افتاده بودم. نیمهشب بیدار شدم توی بغل بابا٬ تو داشتی دستمال خیسی را به سر و پایم میکشیدی. صدایت زدم. دستم را گرفتی و آهسته آهسته با من حرف زدی. نمیفهمیدم چه میگویی ولی همین که صدایت را میشنیدم٬ کافی بود برای من.
من بزرگ شدهام مامان. زندگی را شروع کردهام. اما هنوز٬ یک شبهایی از خواب میپرم٬ ترسیده٬ تنها٬ تبدار٬ تو را صدا میکنم. مامان بیا دستم را بگیر.