سال گذشته، من دانشجوی معماری بودم و در فاصلهی بین کلاسهایم، در راهروی 2118، دستور زبان دکتر خانلری را میخواندم. گوشهی کاغذپوستیهایم، طرح چهرهی صمد بهرنگی را میکشیدم و در اینستاگرامم پست میگذاشتم:« من در تمامی بیتو، غمگینم.»
سال گذشته، فرصت حضور در فضای مطبوعات را پیدا کردم. چندجایی رفتم و آمدم، کمی نوشتم، با بعضی آدمها آشنا شدم که سرشان به تنشان میارزید و بعضیها که نمیارزید. حس کردم برای من بیفایده است، رهایش کردم. دیگر به دانشکدهی معماری نرفتم. به اینستاگرام سر نزدم و ماندم خانه و تاریخ ادبیات دکتر صفا را خواندم. دبیرستانی که در آن درس میخواندم، پیشنهاد کرد برگردم و کنار بچههای پیشدانشگاهی باشم. قبول کردم و در سپردن روزها کنار دخترهای نوجوان، آنچه را که از زندگی میخواستم پیدا کردم.
یک شب چندتا بستنی خریدم و رفتم خانه. به مامان گفتم دیگر پول تو جیبی نمیخواهم. برادرهایم برایم دست زدند و مامان خندید. با اولین حقوقم برای اولینبار، تنهایی سفر کردم، به اصفهان. با سیوسه پل درد دل کردم. برای یک پسر غمگین جنوبی، فال حافظ گرفتم. ایستادم در مرکز مسجد جامع عباسی و سکوت کردم. شب سردی، تنها، با دل تنگ، بستر خشک زایندهرود را پیمودم. برگشتم. از گذشته بریدم. ساکتتر شدم. چهارماه، جز با معدودی از نزدیکانم، با کسی سخن نگفتم. تنها ماندم. او بود. عاشق تکرار نامم از دستان او شدم. زندگی را دیدم؛ چه زندگی شگفتانگیزی!
دل گشودم به حوادث تازه. قدم پیش گذاشتم. دلم در دستم بود، چشمهایم بسته، بر لبم ذکر و دعا. خالی از ترس، از امید و یأس. «... خدایا، کسی که به تو شناخته شد، ناشناخته نیست. کسی که به تو پناه آورد، خوار نیست و آنکه رو به سوی تو کرد، برده نیست.»*
سال گذشته، از تو خواستم:« من رو نجات بده.» دستم را گرفتی و قدمقدم همراهم آمدی. در آستانهی زندگی نو، رهایم نکن. من به دل بیقرارم قول دادهام تا زمانی که مهلت زیستن دارم، فرصت زنده بودن را از خودم نگیرم؛ به امید لطف و مهربانی تو، یا امان الخائفین!
خ. مخاطب این پست مشخص است و هدف آن جز ثبت حال این روزها برای آِیندهام نیست.
خ. ماه رمضان مبارک. دلهایمان را صاف کنیم و برای هم دعا کنیم.