یک پشتی میگذارد زیر سرم و میدود سمت کمد چادرها. تای چادر گلگلی را باز میکند و میکشد رویم، بعد آن یکی را که نقش و نگار سبز دارد. میرود سمت پنجرهها. زیر لب میگویم بگذارد باز بمانند. میایستد، یک چیزهایی میگوید که نمیفهمم و دوتاییشان میروند. در نمازخانهی آبی مدرسه، سست و بیجان افتادهام. پردههای نازک آبی، در دست باد پرواز میکنند و فرومیافتند و آسمان، پیدا و پنهان میشود. دستهی کلاغها در راه بازگشتند. روشنی درخشان روز، فرونشسته و هوا کمکم رو به تاریکی میرود. فکر میکنم« باید آرام باشی». در خیالم میگردم دنبال رواننویس نوکنمدی دو دهم، روی یک صفحهی سفید A3، هزاربار مینویسم :"ای خیال عارضت آه ضعیفان را عصا"
نگار مینشیند کنارم. بستهی شکلات را از دست لرزانم میگیرد و کلنجار میرود برای باز کردنش. از هدیه میپرسم:« به سالن سر زدی؟» میگوید که همه دارند درس میخوانند. اینطور میگوید تا بلند نشوم بروم بالای سرشان. با غصه میگویم:« بچههای مردم رو سپردهند دست من.» نگار میگوید:« اصلا نگرانش نباش. این دیگه چه کوفتیه؟» کاغذش را پاره میکند و میدهد دستم. اصرار میکنم:« شما دیگه بفرمایید سر درستون.» میخندند و نگار یک کیک از کیسهاش بیرون میآورد. « نه، ما اینجا هستیم تا تو همهی اینها رو بخوری!» میگویم:« نمیخورم، من از این کیکها دوست ندارم.» گوشیام را میدهم دستش تا با خانم امینی تماس بگیرد. در نمازخانه را که میبندد، اشکم روان میشود.
خانم مصلحی آمده و یک بستهی بزرگ پفک برایم آورده. همهی توانم را جمع میکنم، مینشینم و تکیه میذهم به کمد پرچم و اعلامیههای 22 بهمن. پفک را باز میکند، مینشیند روبهرویم و زانوهایش را بغل میکند. «باز یادت رفت غذا بخوری؟» به چشمهای مهربان گوستاو فکر میکنم و اشکهایم میچکد. جلوی خودم را نمیگیرم. فکر کردن به اینکه جلوی خودم را بگیرم، تمام انرژی بازیافتهام را تحلیل میبرد. دوباره دراز میکشم و چادر گلدار آبی را میکشم تا چانهام. میگویم:« بچهها توی سالن تنهااند.» میگوید:« نگران نباش.» نمیرود. با هم صحبت میکنیم.
*
سه و نیم صبح بیدار شدم. نامت را صدا کردم. خواستم بیایی و دستم را بگیری. خانه تاریک و ساکت بود، تنم تبدار و هوا گرم. خودم را کشیدم سمت پنجره و تا نیمه بازش کردم. لیوان نصفهی آب را از روی میز برداشتم و خالی کردم روی سرم. جواب نداد. پتو را پیچیدم دورم و پاکشان رفتم سمت آشپزخانه. توی تاریکی، شربت آبلیمو درست کردم و دراز کشیدم روی زمین. گشتم دنبال تمام چیزهای کوچکی که در دل این روزهای خوب، آزارم دادهاند. هیچکدام آنقدر بزرگ نبودند. پس من ضعیف شدهام. وابسته شدهام به یک روال مشخص که اگر هر جزئش نباشد، از پا میافتم. برای خودم یک دستورالعمل خوشبختی نوشتهام و اگر طبق نقشه پیش نروم، احساس ناکامی و شکست میکنم. باید از بندها جدا شوم. از نیاز به حضور مامبزرگ سر سفرهی شام، از محبت بچههای سال چهارم دبیرستان ما، از دلمشغولی شیرین دوست داشتن، از انتظار کشیدن برای لحظهی رسیدن، از شمردن لبخند دیگران، از احتیاج به شنیده شدن نامم، از بودن تنها دو دوست من در قسمتی از هرروزم. باید از وابستگیام نسبت به آنها جدا شوم. بعد نگرانیهای دیگرم را حل میکنم.
هوا روشن شده بود که تلفن خانه زنگ خورد. همکارهایم بودند. تلفن را گذاشته بودند روی اسپیکر و همه با هم داد میزدند که میخواهند مرا ببرند کلهپاچه بخوریم. سفارش کردند استراحت کنم و اگر مواظب نباشم، به مادرم خبر میدهند. گفتم به مادرم خبر ندهند.
از کولهپشتی، سررسید اضافهام را درآوردم و شروع کردم به نوشتن. شاید حالم را بهتر کند.