(از سالهای گذشته میگوید، از داریوش و داود و فریده.)
_ اینها خدا و پیغمبر حالیشون نبود. یک روز نشسته بودیم توی حیاط، از میون حرفهاشون شنیدم «ما انقلاب کردیم که خودمون حکومت کنیم، نه که افسار رو بدیم دست آخوندا ». فهمیدم اینها توده ایَن.
+ توی حیاط شما چیکار میکردند مامبزرگ؟
_ فراری بودند. یک سال توی خونهی ما قایم شدند.
+ ...
_ بعد انقلاب بود که چند نفرشون رو گرفتند. سعید رو هم گرفتند. ما نمیدونستیم. یک روز تورانخاله اومد اینجا. گفت «سعید رو بردهند، پیداش نکردیم، نمیدونیم چه بلایی به سرش اومده.» من نشسته بودم جلوی در، اصلا حال نداشتم. یک همسایه داشتیم ته کوچهمون، دادستان بود. گفت «چی شده آسیه خانم؟» گفتم اینجوریه، پسرخالهم رو بردهند. گفت «من میرم خبر میگیرم.»
عصری، زنگ زد به خانمش که «به آسیه خانم بگو پیداش کردهم. زندهست. اگر چند روزی زودتر گفته بودند، آزادش میکردیم. همینجا، میدون گمرک بوده، اما حالا بردندش اوین.»
چند وقتی گذشت و آزاد شد. لاغر، مثل مردهها. از آفتاب فرار میکرد. مدتها مینشست توی اتاق تاریک، خیره میشد به یک گوشه.
بعد هم رئیسشون رو (اسمش یادم نمیاد) گرفتند. الحمدلله مملکت نیفتاد دست اینها.