همین که هستی، می تونم بیام و بشینم رو به روت، بپرسم و نپرسم و تو حرف بزنی از صمد و سایه و حافظ، از ادبیات، از شعر، از آدمها..
تو هستی و وقتی میام اشاره می کنی به صندلی روبه روت و می پرسی "خب خورشید خانوم اوضاع چطوره؟ همه چی خوب و عالی؟"
میگم که خدا رو شکر و نگاه می کنی با لبخند "خدا رو شکر برای چی؟"
تو هستی و من حتی بگم یا نگم می فهمی همیشه.
و اینکه یه نفر توی این دنیا خبر داره.. اینکه می دونی.. چقدر آرومم می کنه.
من که هیچ وقت یادم نمیره جلسه ی آخر ادبیاتو.
من که هیچ وقت یادم نمیره خوندی و اشاره کردی به من..
"این ذره ذره گرمی خاموش وار ما،
یک روز بی گمان،
سر میزند ز جایی و
خورشید می شود"
خدا رو شکر عزیز من.. خدا رو شکر که هنوز تو هستی.
پی عنوان نوشت: این شعر سایه رو روی کارت پرنده ی آبی کنار هدیه ت نوشتم. نگفتی هیچی.. ولی من دیدم که چشمات چقدر خوشحال بود وقتی می خوندیش
تو با چراغ دل خویش آمدی بربام
ستاره ها به سلام تو آمدند ، سلام
سلام بر تو که چشم تو گاهواره ی روز
سلام بر تو که دست تو آشیانه ی مهر
سلام بر تو که روی تو روشنایی ماست..