چهارشنبه ۲۵ مرداد ۹۶
یک لحظهی لعنتی هست که وسط نوشته ذهنت گیر میکند. قفل میکنی. نمیدانی همین را ادامه بدهی٬ از اول شروع کنی٬ همین قصهای را که پیش آمد کرده دنبال کنی٬ از سر همان سناریوی توی ذهنت را بنویسی...!!
در همین لحظهی نفرین شدهی لعنتی ست که خودکار را پرت میکنی و دفتر را میبندی و داد میزنی : « اصلا نخواستم بنویسم !»
خ. از سری پستهای گوشه ی دفتر مشق خورشید ٬ نسخهی بدون اعصاب.