مامبزرگ شبها قبل از خواب یک دعایی میخواند. وقتی که مسواک زدهام، کاغذ و کتابهای پخش و پلا روی تختم را منتقل کردهام روی میز تحریر و صندلیاش و آرام گرفتهام زیر لحاف گلدار بنفش که مامبزرگ مخصوص زمستانم آماده کرده و فریاد زدهام"شب به خیر مامان" که اگر از صدای بلند تلویزیون تشخیصش بدهد، جواب میدهد و سفارش میکند صبح بدون صبحانه نروم و تلویزیون را خاموش میکند، بافتنیاش را میگذارد کنار، یککم در آشپزخانه تق و توق میکند، چراغ راهرو را میکشد و کمی بعد، خانه هم تاریک میشود. چشمهایم را میبندم و گوش میدهم به زمزمهی ذکر مامبزرگ که أشهد أن لا اله الا الله دارد. پیش از آنکه خیالی به خاطرم برسد، به خواب میروم.
امشب مامبزرگ خانه نیست. با لحافم خوابیدهام سر جای او که بوی یقهی لباسش را میدهد. خانه خیلی خالی و پر از تنهایی است. ساعت پنج صبح باید بیدار شوم. خوابم نمیبرد. پر از بیقراریام.
خ. دیروز عصر، سر کلاس متوجه شدم که به طرز عجیبی شعفانگیز است برایم که بخوانند "شاه شمشادقدان..." و اجازه بدهند ادامهاش را بخوانم.
باران میکوبید به سقف شیروانی کتابخانه. مداد از بین صفحات کتاب تست قطور، قل خورد و افتاد روی میز. کتاب بسته شد. مهدیه، با نگاه بیحالتش، از پنجرهی باز خیره شده بود به حیاط خیس مدرسه، که باران سیلآسا میبارید و میلغزید روی زمین، در شیب گوشهی آبخوری جمع میشد و بالا میآمد. گمان بود که میخواهد ما را در خود غرق کند. گوشهی جزوهی فیزیکم نوشتم..
صندلی عقب رفت. کفشهای نازنین از پشت سرم عبور کرد و رفت سمت میز بیتا. دکمهی چایساز را زد و صدای فس فس کتری بلند شد. جزوهی فیزیک را بستم و انداختم روی ستون کتابهای کنار دستم. باران از توی ناودانها، شرّه میکرد و جاری میشد به سمت تیر دروازه. مهدیه، به آخر حیاط، در چرک صورتی ساختمان مدرسه که هیچکس بازش نمیکرد که بیاید یا برود، هزارسال بود که نگاه میکرد. چشمهایم را بستم و تصور کردم که میتوانم بخوابم. دنیای پشت پلکهایم، خالی و تاریک بود. گفت:« میدونی..». چشمهایم را باز کردم. بدون اینکه نگاه از پنجره بردارد، ادامه داد:« حس میکنم خدا دیگه نگام نمیکنه». نگاهش کردم.
بیتا، کرنومترش را متوقف کرد. بلند شد، جلو رفت، پنجره را بست، کبریت زد و خم شد روی بخاری. شعلهها زبانه کشید. دست گذاشت روی شانهی مهدیه و برگشت پشت میزش. چایساز صدا کرد. نازنین کتری را کج کرد و آب داغ سرازیر شد توی فلاسک. درش را چفت کرد و کفشهایش از پشت سر من برگشت جای خودش. من از کنار صندلی مهدیه، که با نگاه بیحالت دنبال مدادش میگشت، خیره شدم به شعلههای آبی بخاری.
خ. در تلاطم گذر روزها، از خستگی تکاپوی مدام، گاهی میایستم. چشمهایم را میبندم. برمیگردم به گذشته. به یاد میآورم.
یک لحظهی لعنتی هست که وسط نوشته ذهنت گیر میکند. قفل میکنی. نمیدانی همین را ادامه بدهی٬ از اول شروع کنی٬ همین قصهای را که پیش آمد کرده دنبال کنی٬ از سر همان سناریوی توی ذهنت را بنویسی...!!
در همین لحظهی نفرین شدهی لعنتی ست که خودکار را پرت میکنی و دفتر را میبندی و داد میزنی : « اصلا نخواستم بنویسم !»
خ. از سری پستهای گوشه ی دفتر مشق خورشید ٬ نسخهی بدون اعصاب.